خاب دیدم هوا خیلی بد بود ، منم رفته بودم کتابخونه ک کلیدشم دست خودم بود،درو بستم هوا افتضاح بود ،نزدیک غروب بود ،از بس ابر بود هوا تاریک شده بود.مغازه های اطراف خونمون به خطر بدیه اوا بسته بودن رفته بودن.من نزدیک خونمون رسیدم،گفتمخدایا یا کار قبلیمو بهم برگردون یا یکار خوب بهم بده
بی اختیار وسط خیابون زانو زدم رو زمین دستامم رو به اسمون ،از خدا میخاستم