بعدم الکی به شوهرم وقتی اومد گفت زنت برگشته به دختر خالش گفته قلیونتو ببر اونم بدش اومده
شوهر منم نه گذاشت نه برداشت گفت من گفته بودم بهش
بعدم ما چندروز پیشش خونه خالم دعوت بودیم همون که پسرش پیش شوهرم کار میکرد یه پسر خاله دیگم بود اونا برگشت شوهرم گفت اره فلان شب فلانی و خونه خاله اش دیدم انقدر حالم بد شد حالا اصلا اون پسرخالمو ما در سال شاید دو سه بار ببینیم بابام بعدش با من کلی جنگید
شوهرم که جمعه عصری رفت فرودگاه که بره کربلا
بابام بهش گفته بود وسایل شیر کاکائو اضافه اومد از تاسوعا یه مقدار بگیر دوباره شب اربعین بدیم بعدم به همه خاله هام گفته بود بیان این اتفاق که افتاد مامانم جمعه ظهر زنگ زد گفت تو که سرما خوردی بابات میگه نیا شوهرت میاد حالش بد میشه چون پسرخالت هست و این حرفا
دیگه بچه ام از اسن ور همش گریه که بریم اونجا دارن شیر میپزن بماند به من چی گذشت شوهرمم اصرار که برو حالا فکر میکنن نمیزارم بری دیگه عصری مامانم زنگ زد گفت بیا