دیشب شوهر ی لجبازیی کرد، سر ی چیز مسخره، منم احساس کردم همه ی وقتایی ک سکوت کردم در مقابل کاری مامانش اشتباه بوده
شب ک اومد باهاش حرف زدم، اصلا دعوا نکردیم، یا صدامونو بالا ببریم، هیچ کدوم، اما با همون لحن معمولی ک صحبت میکنم، بهش حرفای خوبی نزدم، گفتم من با ی سری محدودیت های مالی تو کنار اومدم، اما مامان تو منو خیلی اذیت کرد، اینکه رفت ب دختر عمم بعد 3 ماه ک عروسی کرده بودیم زنگ زد، هرچی دلش خواست از من بدی گفت، منم بهت گفتم چرا اینکارو کرد، باهاش حرف بزن، گفتی اگر برم ب مامانم بگم چرا اینکارو کردی، میره بدتر میکنه، و ب یکی دیگه زنگ میزنه، خب همسر من، من باید تاوان این اخلاق مامان شما رو بدم؟ راز زندگیم من باید برملا بشه؟! یا مامانت شب عروسی ب بابام زنگ بزنه بگه من دختر تورو عروس خودم نمیدونم، و هزارتا حرف زشت ب بابام بگه، وبعدم بگه عروسی کنسله، شما هم ضرر نکردید، جهیزیه رو نگه میدارید، اما ما هرج تالار و ارایشگاه و لباس دادیم و...
من ی سری نقاط منفی شما رو نادیده گرفتم، ی سری چیزا رو پذیرفتم، ن اینکه تازه بیام مامانت هرچی از دهنش درمیاد بهم بگه، و هرجور خواهرت و مامانت میدونن بهم توهین کنن،
بعدم بهش گفتم ازت متنفرم، چندین ماهه ک اینجوریم، اما دیگه با رفتار امروز تو، دیدم ک باید بگم بهت، مث ک اصلا متوجه نیستی، چون با وجود همه ی اینکارا اصلا تو رفتارت با خانوادت تغییری بوجود نیومده ک بخوان متوجه کار اشتباهشون بشن، تازه خوشحالم هستن ک عروسمون نمیاد خونمون و پسرمون هر هفته تنها میاد، (چون مادر شوهرم گفته بود ک تو نیا خونمون، مگه واسم چیکار میکنی، پسرم خودش باید عقلش برسه ک باید تنها بیاد ب مامانش سربزنه، ن اینکه همش دست زنشو بگیره بیاره اینجا)
حالا هم ناراحتم ک چرا شوهرمو ناراحت کردم، هم میبینم به منم کم توهین نشده، و با وجود این توهینا شوهرم اصلا هیچ عکس العملی نشون نداده، موندم این وسط، مگه ادم چقدر میخواد زندگی کنه ک بخواد اینجوری باشه، مگه من چ بدی در حق خانوادش کردم ک از روز اول با من جنگ کردن، و هرجور خواستن رفتار ناپسند انجام دادن، این درحالیه ک من در سطح خوبی در جامعه قرار دارم، سرکار میرم، تحصیلات عالیه از دانشگاه خیلی خوبی تو ی رشته حوب دارم، همزمان همه ی کارای خونه رو خودم میکنم، دورو بریا خونه هستن، اما فقط خرج ارایشگاه و اینا میدن، و کارگر میاد خونشونو تمیز میکنه، منی ک انقدر ب فکر جیب شوهرم هستم، تازه کارم میکنم حقم نیست ک اینجوری باهام رفتار بشه، من فکر میکردم ازدواج کنم خانوادمو بزرگتر میکنم و خواهر دار میشم، مامان شوهرمم میشه مامان دومم، اما غافل ازاینکه اونا عروس ب چشم کسی میدیدن ک باباش پول داشته باشه و...، چون مامانش تو حرفاش ب دختر عمم گفته بود این دختره ارثیش فلان قدره، آب میخوره لیوانو میذاره رو اوپن اشپزخونه ک ب من حرص بده(اصن اینجوری نبوده واقعا) و 1000 جور حرف دیگه، حتی ب روم گفت الهی مادرت بمیره ک مادری نکرده برات و مادر نیست و...
درحالیکه مادر من لباس عقدمم خودش رفت پارچه خرید دوخت، مادر همسرم اصلا ب روی خودش نیاورد ک چ سر بله برون، چ سر عقد، چ هر عیدی ک داشتیم، ی قواره پارچه بیاره لا اقل، هیچی، تازه منتم میذاشت، یبار ب روم گفت تو رو اگه هرکی میخواست بیاد بگیره، مامانت اینا باید 4 تا ماشین و خونه میدادن بهش تا تورو بگیره، در حالیکه من دانشجوی کارشناسی بودم ک اینا اومدن خواستگاری و انقد پدر هنسرم و خواهر همسرم اصرار کردن ک ما باهم ازدواج کردیم، چون مامان همسرم سر مهریه پاشد گفت اصن من همچین مهریه ای رو قبول ندارم، 250 تا بود هنش، درحالیکه دختر خودش 700 تاست، دخترای خواه شم 514 و 614 تاست مهریشون، حالا منم مهریه برام مهم نبود وگرنه با هاش ازدواج نمیکردم، اما میگم ک همچین ادمی خیلی خودخداهه ک دخترای طرف خودشونو فقط ادم میبینه، نمیگه دختری ک عروس منه، اونم دختره، عزیزه ی خانواده ی دیگست، از خدا میخوام خودش جوابشونو سر ازدواج دختر خواهرشوهرم بده
همین