من به خاطر شرایطم مجبورم خونه مادرم باشم بعد ازدواجم
صبح با غرغر پدرم از خواب بیدار شدم که به مادرم میگفت چرا انقد میخوابه
در صورتی که ساعت تازه ۹بود و منم چون معاون پرورشی مدرسه ام دیشب تا دیر وقت بیدار بودم
ناراحت شدم از خواب پاشدم رفتم ی اتاق دیگه نشسته بودم که اعصابم اروم بشه
خواهرمم که اومده بود اونحا مثلا خواست منو اروم کنه اول یکم حرف زد باهام بعش گفتم الان اصلا اعصاب ندارم همه خرفایی هم که میزنی قبول دارم اما الان ناراحتم
ول نکرد هی حرف زد خرف زد
اخرشم گفت من دلم میخواد دو دقیقه بیام خونه مامانم نمیخوام تو اینجا باشی تو رو ببینم
تو اینجایی همش دعوا راه میندازی
منم دلم خیلی شکست پاشدم اماده شدم از خونه زدم بیرون
خیلی گریه کردم رفتم سر خاک مامان بزرگ بابا بزرگم
شوهرمم پیشم نیست خیلی دلم براش تنگ شده به هاطر همینم خیلی ناراحتم
اما الان دو ساعتی که گذشت گفتم خب که چی تا کی میخوای غصه بخوری
تو ماشین ارایش کردم و الانم اهنگ گذاشتم دارم از این هوای بارونی لذت میبرم
به درک هر چی میخوان بگن
این دفعه هم که شوهرم بیاد میخوام ببینم اگه بشه ی خونه اجاره کنم که دیگه متلک نشنوم