2726
عنوان

شما باشین ناراحت میشین ؟ 🤔🤔🤔

643 بازدید | 66 پست

باردارم ‌....من خونه مامانم هستم و شوهرم شبا میاد اینجا شام و اخر شب میره خونمون . دیشب موقع برگشتش بارووون شدددید میزد . بیست دقبقه بعد اس دادم رسیدی خونه ؟  دیدم جواب نداد بعده یک ربع دوباره اس دادم نگران شدم رسیدی اس بده خیالم راحت شه . دیدم نوشت نه تو خیابونم دارم دختر بازی میکنم . گفتم به خاطر بارون نگران شدم . اونم بعدش استیکر قلب داد . کنترلش نمیکنم هبچوقت نمیدونم چرا اینجوری جواب داد. حالشم خوب بود مشکلی نداشتیم . حالا از دیشب یه جوریم شما باشین ناراحت مبشین ؟ الان براش زنگ بزنم احوال پرسی یا سر سنگین باشم ؟ 🙄


بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

2728

چرا خونه مادرت هستی؟

فرزندم،از ملالتهای این روزهای مادری ام برایت میگویم... از این روزها که از صبح باید به دنبال پاهای کوچک و لرزان تو بدوم و دستت را بگیرم تا زمین نخوری. به کارهای روی زمین مانده ام نمیرسم این روزها که  اتاقها را یکی یکی دنبال من می آیی، به پاهایم آویزان میشوی و آن قدر نق میزنی تا بغلت کنم، تا آرام شوی. این روزها  فنجان چایم را که دیگر یخ کرده، از دسترست دور میکنم تا مبادا دستهای کنجکاوت آن را بشکند. با ناراحتی و ناامیدی سر برگرداندنت را میبینم که سوپت را نمیخوری و کلافه میشوم از اینکه غذایت را بیرون میریزی. هرروز صبح جارو میکشم، گردگیری میکنم، خانه را تمیز میکنم و شب با خانه ای منفجر شده و اعصابی خراب به خواب میروم. روزها میگذرد که یک فرصت برای خلوت و استراحت  پیدا نمیکنم و باز هم به کارهای مانده ام نمیرسم...امشب یک دل سیر گریه کردم. امشب با همین فکر ها تو را در آعوش کشیدم و خدا را شکرکردم و به روزها وسالهای پیش رو فکر کردم و غصه مبهمی قلبم را فشرد...تو روزی آنقدر بزرگ خواهی شد که دیگر در آغوش من جا نمیشوی و آنقدر پاهایت قوت خواهد گرفت که قدم قدم از من دور میشوی و من مینشینم و نگاه میکنم و آه... روزگاری باید با خودم خلوت کنم و ساعتها را بشمارم تا  تو از راه بیایی و من یک فنجان چای تازه دم برایت بیاورم و به حرفهایت با جان دل گوش بسپرم تا چای از دهن بیفتد.... روزی میرسد که از این اتاق به آن اتاق بروم و خانه ای را که تو در آن نیستی تمیز کنم. و خانه ای که برق میزند و روزها تمیز میماند، بزرگ شدن تو را بیرحمانه به چشمم بیآورد. روزی خواهد رسید که تو بزرگ میشوی، شاید آن روز دیگر جیغ نزنی، بلند نخندی، همه چیز را به هم نریزی... شاید آن روز من دلم لک بزند برای امروز... روزی خواهد رسید که من حسرت امشبهایی را بخورم که چای نخورده و با سردرد و گردن درد و با فکر خانه به هم ریخته و سوپ و بازی و... به خواب میروم...شاید روزی آغوشم درد بگیرد،این روزها دارد از من یک مادر به شدت بغلی میسازد...!❤️❤️

من باشم ناراحت میشم 

( بله عکس خودمه اگه چهره من به هر دلیلی باب میل شما نیس لطفا نظر ندید ممنون )    خدا جونم شکرت برای سلامتیم 🙏 خانواده خوبم 😍 همسرم 💍 و زندگی بی کم و کاستی که بهم بخشیدی ❤

نه بابا شوخی کرده طفلک خواسته یه چیزی بگه 

کِشِش نده با دلخوری!فقط بگو بارون میومد نگرانت بودم خبر بده اینجور وقتا 

میسپارم کشور دل را به دستانت ولی              خواهشا مانند مسئولان ایرانی نباش

بیخیال بابا ی چی پرونده البته شایدم درس پرونده 

ن زنگ نزن بزار اون بزنگه زنگید انگار ن انگار کاملا عادی باهاش رفتار کن اگرم گف چرا زنگ نزدی بگو خودم زنگ نردم ببینم اونقدری ک من نگرانت میشم تو هم نگرانم میشی ی حالو احوالی بپرسی یانه

چ جواب مسخره ای داده 

ن نزنگ بهش

ب مامانمگفتم لااقل هفتاد هشتاد درصدخوشگلیه دنیا ب خاطر توعه خندید شد ۱۰۰درصد😍امیدوارم منم زودتر مامان بشم هرکی خوند برام دعا کنه منم حس مادری رو تجربه کنم❤
2706
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2687
داغ ترین های تاپیک های امروز