خیلی خیلی ازتون ممنونم. چقدر با متانت جواب منو میدین. چقدر پیشنهادتون خوب بود که مستقیم نگم جریان سرکوفت زدن رو.. خیلی بهم آرامش داد حرفاتون. مهرنازبانو جان کمرویی و خجالت دست خودم نیست. ذاتا اینجوریم.
اره واقعا راست میگید ... اول باید مامانم راضی بشه.. ان شاءالله خدا خودش بهم کمک کنه. توی فامیل هست یه مورد که زن از شوهرش بزرگتر هست و خیلی زندگی خوبی دارن.. همه چی دارن.. چندتاخونه و ماشین و بچه های خوب... نزدیک به 29سال یا شاید 30سال هم دارن زندگی میکنن.ولی نمیدونم چرا مامانم همش موردای منجر به جدایی رو توی ذهنش با پیشنهاد این اقا مقایسه میکنه..
دو روز دیگه اون اقا رو باز میبینم محل کار. سعی میکنم بر ترس و خجالتم غلبه کنم برم باهاشون حرف بزنم. جالبه ایشونم خیلی استرس دارن وقتی تنها باشم باهاشون.. دستاشون میلرزه صداشون میلرزه..
مهرنازبانو جان میدونین چیه.. من 33سالمه.. تا بحالم با پسرا رابطه ای نداشتم و خودمم یجورایی کنار اومده بودم با نداشتن خواستگار و مجرد بودن.. همشم خودمو گول میزدم که میخوام حوایم به درس باشه و کی اصلا میخواد ازدواج کنه... ولی مدتیه بدجور خسته شدم از تنهایی.. هر چقدرم سن بره بالاتر قطعا وضع بدتر میشه و موردهای بدتر با شرایط ناجورتر شاید پیدا بشه اونم تازه شاید.. شایدم دیگه اصلا موردی پیدا نشه.
دیدار هم توی خونه بعیده اجازه بدن..یعنی تا به حال هییییچکس پاشو حتی نذاشته..مامانم و بابام بسیار سختگیرن.