مادرشوهرم همه جا...

من بعد از یکسال شروع کردم به مخالفت. مخالفتی که دلخوری بین من و شوهرم پیش نیاره. ولی دیگه طوری شد گه قرار شد نریییییم جایی! شوهرم میگه نریم بهتره اینجوری حداقل خودمون خوشیم باهم

مجرده که توقع داره

اون هرشب با مادرش صحبت میکنه. یه روز درمیون با شوهرم من صحبت میکنه. ما بریم خونه پدرش و اون نفهمه؟ اصلا امکان نداره. خیلی خووووب آمار همه رو داره

استارتر ببخشید تاپیکتو خراب کردم!

خدا کنه زود شوهر کنه 

چه قضیه ای پیش‌اومد

وقتی مجرده دیگه مگه خونه پدرش نیس

اینجور هم‌نمیشه که یه بار برای همیشه بهش بگین نه، منم همین‌مشکل رو دارم البته با شوهرم خانواده اش اینجور نیستن

نه حالا خدايي براي من اين طور نيستن خودشون جايي بدون دعوت دعوت كنن 

ولي كلي ميگم مشكلات ديگه اي داشتم اونم تقصير خودم بود نه اونا بنده خدا ها خواسته اشونو ميگفتن من رو به موتم بودم بايد انجام ميدادم شوهرم ميگفت نميخواد من ميگفتم نهههه زشته 

خدايي نميدونم فازم چي بود

يا شوهرمم و مجبوور ميكردم فلان كارو براي خانوادش انجام بده شوهرم ميگفت بابا نميخواد حوصله ندارم يا شرايطم الان مساعد نيست من ميگفتم نههههه زشته بايد بشه بايد انجام بدي

بقول خواهرم ميگه از بس ميخواي به همه بگي آقا من خوووووبمممم تقصير خودته راستم ميگفت ها نه كه از قبل برنامه ريزي شده باشه ولي وقتي به رفتارام نگاه ميكنم دقيقا همين برداشت ميشه ديگه وقتي ادم شرايطشو نداره خسته اس مريضه و .... مجبورشم نكردن چرا خودش خودشو مجبور ميكنه چرا خودكشي ميكنه واسه همه هيچكي براش خودكشي نميكنه ولي يك ادمي كه همش دنبال رضايت بقيه اس براي همه خودكشي ميكنه

اشتباه كردم الان تغيير رفتار دادم وقتي خسته ميشم وقتي كار دارم وقتي مريضم وقتي اصلا حوصله ندارم هيچكاري انجام نميدم يا راحت ميگم نه !!!! يكم تعجب كردن فهميدم حتي شوهرم ميگفت چيزي شده ميگفتم نه بابا هيچي نشده فقط ميبيني كه مريضم ميگفت اره ميبينم اماااا .... ديگه حرفشو ميخورد اخه چي بگه ؟؟؟؟؟ بگه اما قبلنا حالت از اينم بدتر بود ولي بازم همه كاري براي خانوادم ميكردي؟؟؟؟ 😐

نه نميتونه بگه چون روش نميشه!

خوب چیزی درمورد مادرش نگو فقط هرجور شده از خونه خودتون برین از الان فک کن ببین چه کاری میتونی بتراشی تا شب طول بکشه

نه پدر و مادرش شهر دیگه هستن. ایشون اینجا زندگی میکنه

آها پس دانشجو خوبه نیومده خونه شما زندگی کنه

خيلي طولانيه ولي همينقدر بگم براي خانواده شوهرم خيلي زحمت ميكشيدم سعي ميكردم مثه دخترشون باشم از دخترشون هم بيشتر حتي هروقتي هم ميديدم كمك ميخوان از خودم و تايمم و كارام ميزدم با سر ميرفتم پيششون هركاري از دستم برميومد انجام ميدادم 

يك سالي يك هدف تحصيلي براي خودم انتخاب كردم كه وقتم و خيلي گرفت ديگه وقت نكردم مثه قبل باشم ولي رفتارهايي ديدم كه فهميدم كارايي كه ميكردم و از نظر خودم لطف بود وظيفه شده 

چند تا اتفاق كوچيك افتاد بهم برخورد 

گفتم جلوي اتفاق بزرگتر و بگيرم 

بدترينشم وقتي بود كه خواهرزاده شوهرمم بهم بي احترامي كرد و تو سه سال هميشه بي احترامي ميكرد ولي چند ماه پيش خيلي استرس داشتم و از نظر روحي داغون بودم مثه هميشه نتونستم ببخشم البته مثه هميشه سكوت كردم ولي سرسنگين شدم انگار انتظار نداشتن ميخواستن مثه هميشه بخندم و بگذرم اين دفعه شوهرمم ديگه سكوت نكرد ازم دفاع كرد بعدم خيلي شيك بقيه اشون سكوت كردن با اينكه قبول داشتن خواهرزاده اشون و نوه اشون اشتباه ميكنه بعدم خواهرزاده شوهرم به من گفت تو غريبه اي و خودش عضو خانواده و هيچكس نبايد از من دفاع كنه و اونم هركاري دلش بخواد ميكنه 😐

بقيه هم سكوت كردن 😞 اونجا فهميدم هيچ جايگاهي ندارم و تا به امروز اشتباه ميكردم:( تو سكوت خودم شكستم و نابود شدم و تصميم گرفتم ديگه رويه امو عوض كنم نا گفته نماند كه خواهرزاده ٤ سالم ازم كوچيكتره!!!

آره عزیزم خوب کردی خوبی که از حد بگذرد نادان خیال بد کند حتی مشاوره های خانواده هم‌میگن کار زیادی برا خانواده شوهر میشه وظیفه 

قشم که قیمت ها گرونه کجای قشم میری .الان همه جا گرون شده 

اره من هیچ جا نمیبرمشون چون اهل دخالتن یواشکی میریمو میایم همیشه بهمون ضرر رسوندن یه جایی زندگی میکنن به نظر خودشون همه چیزش خوبه ولی برای ما اکی نیست هر وقتم میریم باهاشون خرید پشیمونیم مادرشوهرم که تا جا داره مارو تیغ میزنه