خلاصه دیشب بغلم کرد و میگفت که چقدر دوسم داره و یه تار موهاو با هزار تا دختر عوض نمیکنه.. میگفت که من مدتیه بخاطر جریان بارداری و حرفای برادرم بهش شک بیخودی کردم و همیشه در حال کنترل کردنشم و منتظرم مچشو بگیرم....
میگفت من زندگیمونو تو رو دخترمونو دوست دارم و هرکاری بگی میکنم تا آروم بشی...
خیلی صحبت کردیم... بهش گفتم من به چشمام اعتماد دارم مطمعنم گوشی دیدم اما بازم میگفت اشتباه کردی..
بچها من میدونم دیدم و خودمم گول نمیزنم اما انگار خدا خواست یه فرصت دوباره به این زندگی بدم
شوهرم میگفت یه بار واسه همیشه بیا و این شک رو از دلت بریز بیرون تا زندگیمون به روال قبل برگرده... کلا حس میکردم یه جورایی پشیمون اگه خطاییم کرده اما گردن نمیگیره که جلو من خراب تر نشه...