۳ساله ازدواج کردم قبل ازدواج همه چی خوب بود نامزدکردیم همش زیراب شوهرمو پیش بابام میزد اخرم شوهرم قطع ارتباط کرد تاچندرور قبل ک خونه بابام ک شهرستانه بودم دومادوداداشم باخانوادشون کربلا بودن بابام گفت بیاین خونه ما گدسفندگرفتم وال وبل اومدن اونجا خلاصه شوهرمن روبوسی کرد وسرسنگین حرف زد و۶ماهه خونه خواهرم نرفتیم وقتی دومادمون خونه بابام بود میشنید ماداریم میریم خونه بابام سریع میرفت بیرون شوهرمن کلی تومراسم ک داشتن کمک کرد وخودمم حامله ام کلی کمک کردم شبش ک مهمونارفتن شوهرم رفت طبقا بالابابام اینا دومادمون رفت از خونشونگردو وخوراکیاورد خوردیم خندیدیم خواهرم گفت فردابیاید خونه ما شوهرمنم بهم گفت عمرا بیام بهونه بیار شوهرمم حق داره هااا میگه کسی ک ب ادم ضربه بزنه تندتند نمیخام رابطه داشته باشم خلاصه بابامم حزب باده متاسفانه واینکه مااماده شدیم بیایم خونمون کرج بابام کلی گفت بیاید دعوت شدین مام بهونه اوردیم تااینکه دوروزگذشته دومادمون الان زنگ زد کلیگلایه ک بهشوهرت بگو فکر نکنه چ خبره سرش گیج نره من بخاطرتو خاطراونو میخام وگرنه کاریش ندارم ادم باید ی سری حرفاروتوفامیلی قورت بده من ازش بزرگترمو همش از شوهرم ی حالت بد گفت شارژش تموم شد قطع شد منم گریهکزدم فقط
هیچوقت یادم نمیره شب عروسی تا صبح گریه کردم بخاطراینکهدومادمون بهم گفت پدرشوهرتگفته بود بهم ک بابای عروس وداداشش نیان ومن پیگیرشدم پدرشوهرم گفت من مگهگیجم محرم عروس نیاد نامحرمش بیاد؟پدرشوهرمم حزب الهی خلاصه الان ب دومادمون گقتمشوهرم از جای دیگه ناراحتهک ب باباش فوش دادی گفت حالا من ی چی گقتم توفامیلی زشته عیبه همه دنبال اینن کما حرف میزنیم یاقهریم دومادمونبابامو پرکرده بود ک پدردامادگفته شمانیاید منم ب بابام توضیح دادم قانع شد حالا بازم دومادمون برگشتهمیگهپدرشوهرت بیاد دست ب قران بزنه بگههمچین حرفی نزدم