حسی بهش نداشتم و اصلا بهش فکرنمیکردم اون راه دور زندگی میکرد
اما گاهی حس میکردم توی همین خیابونی که گذشتم بوده و توی همین شهره...
و بعد متوجه میشدم گاهی 12 ساعت توی راه بود و سرگردون می اومد توی خیابونای شهرم راه میرفت شاید اتفاقی منو ببینه و بعد دوباره برمیگشت