2703
2553
عنوان

زندگیِ مونس...

| مشاهده متن کامل بحث + 14122 بازدید | 141 پست

قسمت۱۵:اقاجان گفت فرداشب مهمون داریم به خودت حسابی برس مونس

مادرم گفت اقاجان خبریه

اقاجان نگاهم کردگفت بله برای مونس داره خواستگارمیاد

من هیچی نمیگفتم فقط گوش میدادم مادرم پرسید کیه اشناست

اقاجان گفت حاج عباس

مادرم گفت واسه پسرش میاد

اقاجان خندیدگفت حاجی پسرنداره واسه خودش داره میاد زنش چندسالیه مرده الان میخوادزن بگیره کلی مال ثروت داره وقرارپشت مهرمونس چندهکتارزمین باغ بزنه وقول داده ازمونس خوب نگهداری کنه

گفته این ازدواج شگون داره

من ازحرفهای اقاجان خشکم زده بود وتودلم میگفتم میخوادمن روبخاطرزمین ارثی که قراربهم برسه بده به حاجی که هم سن بابامه!!

اصلادوستنداشتم به سرنوشت پروانه مبتلابشم وتن به ازدواج اجباری بدم ولی جرات حرفزدن نداشتم اون موقع کابوسهای من دوباره شروع شدبود

فرداصبح به بهانه خریدرفتم خونه پروانه تاازش کمک بگیرم

میدونستم اون این دردروکشیده وامیدواربودم کمکم کنه

پروانه تنهاخونه بوددخترش توی حیاط بازی میکردطی این سالها صاحب یه دخترخوشگل شده بود

ولی هیچ وقت نذاشته بودمادرم بهش نزدیک بشه نوه اش رو بغل کنه

تادیدمش براش جریان روتعریف کردم منتظرکمکش بودم ولی درکمال ناباوری گفت ازدست من برات کاری برنمیادمگه من آدم نبودم که انجوری شوهرم دادن به من ربطی نداره دیگه ام حق نداری بیای اینجا ماتاچندوقت دیگه برای همیشه ازاین شهرمیریم قرارتهران زندگی کنیم 

انگارمیخواست انتقام کارمادرم روازمن بگیره ازپیشش ناامیدبرگشتم حالم خیلی بدبودپیش خودم گفتم برم به داداش محمدم بگم اون ادم غیرتی بودمطمئنن نمیذاشت من زن یه پیرمردبشم

وقتی رسیدم زنش اصلاتحویلم نگرفت زیاداهمیت ندادم برای محمدجریان روگفتم ولی اونم‌گفت خب بدن مگه چیه نکنه زیرسرت بلندشده

گفتم داداش من ۱۵سالمه حاجی جای پدرم ازش بدم میاد

تااین روگفتم یکی خوابندتوگوشم گفت اقاجان صلاحت روبهترمیدونه دختربایدبشینه توخونه روحرف بزرگترش هم حرفنزنه حالاهم پاشوبروباابروی مابازی نکن

ازخونه برادرمم ناامیدبرگشتم وکل مسیربرگشت به خونه روگریه کردم

وقتی رسیدم خونه یه فکری به سرم زدچندتیکه لباس یه مقدارپول که پس اندازم بودروتوی یه بقچه گذاشتم

بعدبقچه روتوی حیاط قایم کردم سه تابرادرهام توی حیاط بازی میکردن نگاهشون میکردم نرفته دلم براشون تنگ شدبود

عصرکه شداقاجان باصدای یالایالاباحاج عباس امدن تو

سریع رفتم قایم شدم که نبیننم

یه پیرمردهمراه اقاجان بودکه تمام بدنش میلرزید

تودلم گفتم این زن میخوادچکاروقت مردنشه

ازاقاجان متنفرشدم که میخواست درقبال چندهکتارزمین من روبفروشه...

#سحرفرهمند#

در گریختن رستگاری نیست ! بمان و چیزی از خودت بساز که نشکند …

قسمت۱۶:ازاقاجان متنفرم بودم که بخاطرچندهکتارزمین میخواست من روبفروشه

پشت سراقاجان حاج عباس یه پسربچه واردشدکه دوتاگوسفندهمراهش بودوپیش کش دامادبه اقاجان بودداشتم خفه میشدم

رفتن توخونه میدونستم تصمیمشون برای شوهردادن من جدیه وتوان مخالفت باهاشون ندارم

مادرم امددنبالم گفت ورپریده مثلاامدن خواستگاریت پاشوبروچای بریزبعدخودش رفت تواتاق

به اجبارچندتاچای ریختم وبدون اینکه چادرسرم کنم رفتم تواتاق

متوجه چپ چپ نگاه کردن اقاجان بخاطرچادرسرنکردن میشدم ولی برام مهم نبود

تاچای روگرفتم جلوی حاجی یه نگاه چندشی بهم انداخت لبخندزدگفت مبارکه

دوستداشتم سینی چای روپرت کنم توصورتش دستام ازحرص میلرزی

اقاجان گفت مونس بشین حاجی کارت داره

اصلادوستنداشتم بمونم ولی چاره ای نبودکنارمادرم نشستم که حاجی اون پسربچه روصداکردیه پولی کف دستش گذاشت گفت سریع میری میای

همون موقع صدای دعوای برادرهام ازتوحیاط بلندشدمنم ازخداخواسته گفتم میرم ارومشون کنم امدم بیرون ولی صدای اقاجان حاج عباس رومیشنیدم که داشتن راجب زمین باغ صحبت میکردن

مادرم ساکت بودحرفی نمیزدتوفکرراه چاره بودم برای بهم زدن این خواستگاری که دیدم اون پسربچه باعاقدمحلمون که میشناختمش واردحیاط شدن 

چقدرهم عجله داشتن برای جوش دادن این معامله

اقاجان صدام کردگفت بروسجلدت روبیار

همون لحظه تصمیمم روگرفتم صورت برادرهام روبوسیدم بقچه ای که توحیاط قایم کرده بودم روبرداشتم ازخونه فرارکردم

تمام مسیررودویدم تاخودم رورسوندم یه میدون شهر

من تاحالاتنهاجای نرفته بودم جای روبلدنبودم

میدونستم توشهرنمیتونم بمونم چون سریع پیدام میکردن

بایدازاون شهرمیرفتم

رفتم سمت اتوبوس قراضه ای که برای رشت مسافرجمع میکرد

فکرمیکردم رشت خیلی دور وکسی پیدام نمیکنه سواراتوبوس شدم خودم روسپردم دست سرنوشت

نزدیکهای صبح بودرسیدم رشت وقتی ازاتوبوس پیداشدم نمیدونستم بایدچکارکنم کجابرم حتی سوادهم نداشتم چیزی روبخونم بی هدف رفتم روی نمیکتی که گوشه ترمینال بودنشستم

چنددقیقه ای گذشت که یه پیرزن بالباسهای محلی امدنشست کنارم یه نگاهی بهم انداخت لبخندی زدبالهجه شیرین گیلکی گفت غریبی دخترم 

باسربهش جواب دادم

گفت چرااینقدررنگت پریده گرسنه ای سرم انداختم پایین

 صورتم ازاشک خیس شد یه تیکه نون بهم دادگفت بخورتاجون بگیری..

#سحرفرهمند#

در گریختن رستگاری نیست ! بمان و چیزی از خودت بساز که نشکند …

ببین برای منم همین پیش اومده بود دقیقا!!!😥 

من از یکی از پزشکای دکترساینا ویزیت انلاین گرفتم از خونه و خیلییییی خوب بود و حتی توی تعطیلی های عید هم هستن. 

بیا اینم لینکش ایشالا مشکلت حل میشه 💕🌷

قسمت۱۷:باخجالت نون روازپیرزن گرفتم شروع کردم به خوردنش

پیرزن که خودش روخانجون معرفی کردگفت دخترم تک تنهاتواین شهرچکارمیکنی

داستان زندگیم روباگریه براش تعریف کردم

ازش کمک خواستم

گفتم ترخدااگرکاری برام سراغ داری بهم بگوهرکاری باشه انجام میدم

خانجون گفت تودخترخوشگلی هستی واین شهرپرازگرگ برگردبه خونت اینجابرای توامن نیست شروع کردبه نصیحت کردنم

فهمیدم کاری ازدستش برام برنمیادگفتم من برنمیگردم

بلندشدم که برم چندقدمی ازش دورشدم که صدام کرد

گفت بیاببینم چکارمیتونم برات بکنم

باخوشحالی برگشتم خانجون منتظریه بسته ازپسرش بود

گفت صبرکن بسته روازراننده بگیرم باهم میریم بعدازگرفتن بسته اش باهم راهی خونش شدیم خونه کوچیک نقلی داشت که ازتمیزی برق میزد

اون شب خانجون گفت یه دختردارم که باشوهرش رفتن مشهدبه زودی برمیگردن

یه پسرهم دارم که تهران درس میخونه وخودش سالهاست که برای یه مردپولدارکه کارخونه چای داره کارمیکنه وبچه هاش روباسختی بزرگ کرده

گفتم الانم برای اون اقاکارمیکنی

خانجون گفت نه من چندوقتیه بخاطراستخون درددیگه اونجاکارنمیکنم

ولی به اقای منصوری قول دادم اگریه نیروجوان مطمئن پیداکردم حتمابهش معرفی کنم ومیخوام توروباهاشون اشناکنم

ولی مونس بایدبهم قول بدی ابروم رونبری ودرست کارت روانجام بدی این اخرعمری برای من نفرین نخری

باخوشحالی گفتم خانجون قول میدم که پشیمون نشی دستهاش روبوسیدم خداروشکرکردم که این فرشته مهربون روسرراهم قرارداده

فرداصبح زودهمراه خانجون راهی خونه اقای منصوری شدیم یه کم استرس داشتم نمیدونم چراخاطرات تلخ خونه ننه برام تداعی میشدولی به خودم میگفتم اگردیدم‌کارش خوب نیست قبول نمیکنم

وقتی رسیدیم خونه اقای منصوری دیدم یه خونه خیلی بزرگ شیکه وحیاطش پردرخت پرتقال بودکه کارگرهای زیاد توش مشغول کاربودن

 باخانجون رفتیم سمت عمارت که وسط حیاط بود یه درچوبی خیلی بزرگ داشت که خانجون درروهول دادباهم واردیه پذیرایی شدیم که بامبلهاولوسترهای خیلی خوشگل تزیین شدبودگوشه پذیرایی مجسمه های بزرگی گذاشته بودن که هم قدمن بودن

هاج واج به دردیوارعمارت نگاه میکردم کم مونده بودازتعجب شاخ دربیارم

باصدای مهربون یه خانم به خودم امدم که باخانجون احوالپرسی میکردبغلش کرده بودمیبوسیدش معلوم بودخانجون براشون خیلی عزیزکه اینجوری تحویلش گرفتن

خانجون من روبه اون زن که اسمش زری بودمعرفی کردگفت اینم اون کسی که قولش روبهتون داده بودم اسمش مونس دخترزنگ خوبیه

زری امدسمتم گفت خوش امدی عزیزم

من که دست پاچه شده بودم به زورتونستم سلام کردم

خانجون بعدازکلی نصیحت سفارش رفت

من موندم اون عمارت بزرگ...

#سحرفرهمند#

در گریختن رستگاری نیست ! بمان و چیزی از خودت بساز که نشکند …

قسمت۱۸:بعدازرفتن خانجون حس تنهای غربت توی اون عمارت بزرگ امدسراغم یه لحظه پشیمون شدم میگفتم کاش منم باخانجون میرفتم

توفکربودم که زری صدام کردباکلی خجالت گفتم بله خانم

زری درظاهرزن خوب مهربونی بودکه ازتیپ لباسش میشدفهمیدخانم اون خونست یه بلوزدامن خیلی شیک تنش بودبااون چشمای طوسی موهای مشکی که دورش ریخته بودخوشگلیش صدچندان شدبود

گفت همراه من بیا

پشت سرش راه افتادم رفتیم طبقه بالاجلوی یه اتاق وایسادگفت اینجااتاق تو

گفتم نه خانم مرسی من اتاق نمیخوام یه گوشه باشه برام بسه

اخم کردگفت تواینجااتاق داری وزمان بیکاریت توش استراحت میکنی الانم تااقانیومده بروحمام یه دوش بگیرلباسهای که برات میارم روبپوش تاوظایفت روتوخونه بهت بگم

گفتم خانم من به این شهراشنانیستم نمیدونم حموم شهرکجاست

بااین حرفم زری باصدای بلندخندیدگفت ماتوعمارت حمام داریم احتیاج نیست جای بری بعدحمام روبهم نشون داد

اولین باربودمیدیدم یه خونه حمام داره باخوشحالی رفتم دوش گرفتم نمیدونم چندساعت توحمام بودم مثل خواب بودبرام لباسهام روعوض کردم رفتم تواتاقم اتقدرخسته شده بودم که سرم روگذاشتم خوابم برد

نزدیکهای غروب باصدای زری ازخواب بیدارشدم گفت اقاامده زودبیاپایین

سریع اماده شدم رفتم طبقه پایین اقای منصوری یه مردهیکلی خیلی خوش تیپ بودکه حدودا۴۰سال سن داشت ویه دخترخوشگل که خیلی شبیه زری بودکنارش رومبل نشسته بود

زری من روبه اقای منصوری معرفی کردگفت اون دخترشون طناز که چندسالی ازمن بزرگتره ویه پسرم داشتن که فرنگ درس میخوند

اقای منصوری به گرمی بامن برخوردکردگفت توام ازامروزجزئی ازخانواده ماهستی ومثل دخترم طنازی چون خانجون خیلی سفارشت روکرده

ازش تشکرکردم گفتم اقاکارمن تواین عمارت چیه

یه نگاهی به طنازکردگفت کارت اینکه کناردخترم باشی وکارهای شخصیش روانجام بدی

اصلاباورم نمیشدکه کاربه این راحتی بهم داده باشن طنازازخوشحالی توپوست خودش نمیگنجیدانگاریه اسباب بازی جدیدبراش خریده باشن امدسمتم گفت ازامروزدوست خوب وخواهرخودمی

توخوابم نمیدیدم که بشم دختراون خونه 

اقای منصوری خیلی بهم محبت میکردوقتی فهمیدسوادندارم برام معلم سرخونه گرفت وکنارطنازدرس میخوندم

انگارخدادرهای محبتش روبی دریغ به روی من بازکرده بود

خانجون گاهی میومدبهمون سرمیزدوهردفعه من رومیدیدمیگفت راجب گذشته ات چیزی به خانواده منصوری نگوحالاکه ازت راضی هستن بمون واستفاده کن

روزهای خیلی خوبی برخلاف تصوراولیه ام تواون عمارت داشتم طوری که اصلا دلتنگ خانواده ام نمیشدم وبرای خودم خانمی شده بودم

خوندن نوشتن رویادگرفتم وبرای طنازیه خواهرخوب بودم

ایام گذشت تااینکه یه روز...

در گریختن رستگاری نیست ! بمان و چیزی از خودت بساز که نشکند …
2456

قسمت۱۹:روزهای خوب من تواون خونه میگذشت تااینکه یه روزاقای منصوری صدام کرد

گفت قرار باطناز زری بریم فرنگ ونزدیک یک‌ ماهی نیستیم

تواین مدت توبایدبرگردی پیش خانجون

خیلی ناراحت شدم دوری دل کندن ازشون برام خیلی سخت بودتواون عمارت بهترین روزهای عمرم‌روگذرونده بودم

ولی انگارچاره ای جزقبول کردن نداشتم

گفتم چشم هرچی شمابگیداقا

بعدازگذشت یک هفته خانواده منصوری رفتن ومن برگشتم پیش خانجون وخداخدامیکردم خانواده منصوری زودتربرگردن

خانجون هرشب بهم میگفت مونس مادرت تاالان ازدوریت دق نکرده باشه خیلیه بذارتامن زنده ام ببرمت پیششون وخبری ازت بهشون بدم

ولی من قبول نمیکردم واصلادلم نمیخواست برگردم 

توخونه خانجون باوجوددخترش ونوه اش دامادش اصلا احساس غربی نمیکردم وخیلی راحت بودم ازبس خون گرم صمیمی بودن

همیشه برام سوال بودکه خانواده منصوری چرابه من غریبه انقدرلطف کردن ونشناخته مثل دخترشون طنازدوستم داشتن

وهروقت ازخانجون میپرسیدم میگفت توفکرکن فرشته نجاتت هستن که خدابرات جورکرده

ولی خب برای من کافی نبوداین جواب خانجون وانقدراصرارکردم تایه شب خانجون مجبورشدگذشته عجیب خانواده منصوری روبرام تعریف کنه

گفت اقای منصوری وزری دوتافرشته هستن که فقط بال ندارن چون ادمهای خیرخواهی هستن که باتمام مال ثروتی که دارن درحق هیچ کس ظلم نکردن ومن سالیان سال تواون خونه کلفتی کردم

اقای منصوری سه تابچه داشت یه پسربه اسم طاهاکه الان فرنگه داره درس میخونه ودوتادختردوقلو به اسم طناز تارا

باتعجب گفتم پس تاراکجاست؟چراهیچ کس ازش حرفی تواون خونه نمیزنه ونشونی ازش نیست

خانجون گفت چندسال پیش تاراعاشق کارگرباغشون میشه ودورازچشم اقاخانم بااون پسردوست میشه بعدازمدتی اقاجریان رومیفهمه اون کارگرازعمارت بیرون میکنه

وتارا روتواتاق زندانی میکنه که شایدعاشقی ازسرش بپره

بعدازچندروزتاراخودش روپشیمون نشون میده ازپدرش عذرخواهی میکنه ودل اقاخانم دوباره به دست میاره

درحالی که این نقشه ای بوده برای به دست اوردن ازادیش

وباکمک یکی اززنهای عمارت اون‌پسرکارگرروپیدامیکنه ودوباره باهاش رابطه برقرارمیکنها

غافل ازاینکه اون پسرکینه اقای منصوری روبه دل گرفته واون رومسبب بردن ابروش میدونسته وازطریق تارامیخواسته ازش انتقام بگیره

ویه روزدوراز چشم بقیه تارا روگول میزنه میبره اخرباغ وبهش تجاوزمیکنه

وباهمون حال خراب تارا ول میکنه وبرای همیشه ازاین شهرکوچ میکنه میره...

#سحرفرهمند#

در گریختن رستگاری نیست ! بمان و چیزی از خودت بساز که نشکند …

قسمت۲۰:خانجون گفت تارارووقتی پیدامیکنن متوجه ماجرامیشن وبعدازاون تاراازنظرروحی بهم میریزه وتحمل این ننگ رونداشته وزیرهمون درخت خودش رودارمیزنه

الان چندسال ازاین اتفاق میگذره وخانواده منصوری پارسال رخت عزاشون رودراوردن وکلامی دراین موردحرف نمیزنن

چون طنازبعدازمرگ خواهرش چندوقتی توی تیمارستان بستری شدوتازه حالش خوب شده وخیلی وقته اقاوخانم دنبال یه دوست همدم مطمئن برای طنازبودنواین شانس توبودکه من بهشون معرفیت کردم ومجبورشدم راجب گذشته تودروغ بگم

اون شب تازه متوجه شدم چراهرپنج شنبه اقاوخانم بی سرصدا میرن بیرون میان وچرادریکی ازاتاقهاهمیشه قفله

بازم ازخانجون تشکرکردم گفتم تاآخرعمرمدیونشم واین محبتش روفراموش نمیکنم

یک ماه گذشت وخانواده منصوری ازسفرفرنگ برگشتن وپیغام فرستادن برگردم انقدرخوشحال بودم که دوستداشتم تاعمارت روپروازکنم

آقاوخانم منصوری به گرمی به استقبالم امدن برام ازفرنگ یه چمدون سوغاتی اورده بودن

کل شب روباطنازصحبت کردیم وطنازازسفرش اتفاقهاش تعریف کردگفت توی فرانسه عاشق شده چقدربه طنازبابت داشتن همچین خانواده ای حسودی میکردم

هرچندبرای منم چیزی کم نمیذاشتن

یکسال ازامدن من به عمارت میگذشت وتواین مدت تبدیل شده بودم به یه خانم متشخص باسوادکه خیلی ازاداب اجتماعی رویادگرفته بودم

اماانگارعمرزندگی من هم تواون عمارت طولانی نبود

ویک صبح زودکه ازخواب بیدارشدم برای صبحانه امدم پایین دخترخانجون رودیدم خیلی بی قراره وسراغ آقارومیگیره

زری گفت اقابرای سرکشی رفته کارخونه اتفاقی افتاده

اسم دخترخانجون فاطمه بودکه فاطی صداش میکردن

فاطی باگریه گفت خانجون‌حالش خوب نیست ومن روفرستاده اقاروخبرکنم

باشنیدن این حرف منوزری سریع اماده شدیم وهمراه فاطی راهی خونه خانجون شدیم

وقتی رسیدیم خانجون توی بستربیماری بوداصلاحالش خوب نبودومیگفتن سکته کرده

دیدنش تواون وضع برام خیلی سخت بودتمام مدت کنارش گریه کردیم

بعدازچندساعت زری میخواست برگرده عمارت ومن بایدهمراهش میرفتم

زری به خانجون قول دادکسی روبفرسته دنبال اقاکه‌زودتربیادبه دیدنش

دلشوره بدی گرفته بودم وهمش پیش خودم میگفتم خانجون چی میخوادبه اقابگه

اروم قرارنداشتم وطناز زری دلیل حال بدم روبیماری خانجون میدونستن

 اینقدرمضطرب بودم وازحرفهای خانجون به اقامیترسیدم که طاقت نیاوردم وخودم برای زری و طنازماجرای فرارم واشنایم باخانجون روگفتم

بعدازگفتم ماجراطنازگفت ولی خانجون به ماگفته بودتوفامیل دورشی

سرم روانداختم پایین که زری سرم دادزدگفت توازاعتمادماسواستفاده کردی من تورومثل دخترازدست رفته خودم دوستداشتم چرابه مادروغ گفتی...

#سحرفرهمند#م

در گریختن رستگاری نیست ! بمان و چیزی از خودت بساز که نشکند …

قسمت۲۱:زری سرم دادزدگفت توجای دخترازدست رفته مابودی چرابهمون دروغ گفتی ازاعتمادماسواستفاده کردیم این حق مانیست

یکباربخاطردخترم حرف این عمارت نقل سرزبون مردم این شهرشده حالاهمین مونده خانواده ات اینجاپیدات کنن بازحرف ماتوشهربپیچه

 زری مثل اسفندروی اتیش بالاپایین میرفت من روسرزنش میکرد

میگفت تازه الان فهمیدم خانجون چرااصرارداره اقاروببینه 

نگودم مرگش وجدانش بیدارشده ومیخوادماجرای توروبراش تعریف کنه

من شرمنده بودم نمیدونستم بایدچکارکنم

گفتم زری خانم شمامحبت رودرحق من تمام کردیدومن دوستندارم باابروی شمابازی کنم تاقبل ازبرگشتن اقامن میرم

وسریع رفتم طبقه بالا شروع کردم لباسهام روجمع کردن

زری امدتواتاقم وبدون هیچ حرفی من روکشیدتوبغلش شروع کردبه گریه کردن

 میگفت من تورواندازه طنازدوستدارم ونمیخوام ازاینجابری

صبرکن اقابیادببینم خانجون بهش چی گفته

چاره ای نداشتم منتظراقاموندم ولی ازاسترس دلشوره حالت تهوع دلدردگرفته بودم

نزدیک غروب اقاامدخیلی بهم ریخته بودفهمیدم خانجون همه چی روبهش گفته

اقای منصوری صدام کردگفت ماجرای فرارت روبرام تعریف کن

منم سرم روانداختم پایین وبدون کم کاست کل داستان فرارم روبراش تعریف کردم

آقااسم اقاجان روپرسیدتااسم فامیلش روگفتم شناخت

چون اقاجان توی شهرخودمون ادم معرفی بود

گفت مونس من مجبورم به اقاجان خبربدم وبگم توپیش ماهستی

حرفی برای گفتن نداشتم نمیتونستم مخالفت کنم ولی میدونستم محاله اقاجان من روقبول کنه چون اون زمان فراریه دخترازخونه ننگ خیلی بزرگی بودوغیرقابل بخشش

از زمان پیغام فرستادن اقای منصوری تا امدن خبرازخانواده من شاید روزهاطول کشیدوثانیه ثانیه اون روزهازجراورکشنده بودبرای من

 حتی اقای منصوری وزری هم مثل قبل شادنبودن وبیشتراوقات توفکربودن

چندوقتی گذشت تایه شب که اقاامدخونه حالش اصلاخوب نبود

من روصداکردتوی اتاقش

وقتی وارداتاق شدم زری وطنازگریه میکردن 

اقای منصوری گفت فعلاچاره ای نداریم

 باترس پرسیدم چی شده

طنازجلوترازاقای منصوری گفت پدرت پیغام فرستاده بابرادرهات میخوان بیان دنبالت

 تمام تنم لرزیدوخودم روبرای مرگ اماده کردم میدونستم به این راحتی ازگناهم نمیگذرن

طناز شروع کردبه گریه کردن که اقای منصوری گفت گریه نکن عزیزم من نمیذارم اسیبی به مونس برسه باحرف اقای منصوری یه کم دلگرم شدم برگشتم توی اتاق

درازکشیدم نمیتونستم بخوابم 

دم صبح بودکه زری امدتواتاقم گفت مونس اینجابرای توامن نیست بایدبری

 باتعجب گفتم چرا

زری گفت جلوی طنازبهت چیزی نگفتیم ولی اقاجان برادرهات پیغام فرستادن میایم جنازه اش روبرمیگرد‌نیم

بهتراینجانمونی وهرچه زودترازاینجابری..

در گریختن رستگاری نیست ! بمان و چیزی از خودت بساز که نشکند …

قسمت۲۲:زری بهم گفت اینجابرات امن نیست وبایدازاینجابری

باتعجب نگاهش کردم گفتم من جایی روندارم برم

گفت من یه ادرس و نامه بهت میدم بروکرج

گفتم کرج خیلی دوره؟

گفت نزدیک تهرانه

وحشزده گفتم نه من میترسم اونجاخیلی دوره 

زری گفت چاره ای نداری پیش یه ادم مطمئن دارم میفرستمت

 مانگران امدن پدروبرادرهات هستیم

اقای منصوری چندشب خواب راحت نداره وپریشون احواله میترسه ببرنت بلای سرت بیارن یابه زورشوهرت بدن اون وقت دیگه کاری ازدست مابرنمیاد

من نمیتونم بذارم توبدبخت بشی مونس تومثل دخترخودمی

 گفتم اقاهم میدونه من میخوام کجابرم

 زری گفت من فعلاچیزی بهش نمیگم اگرسراغت روگرفت میگم ترسیده وقبل ازروشن شدن هوافرارکرده

 زوداماده شوباحجت میفرستمت ایستگاه

حجت پیرمردی بودکه توعمارت باغبانی میکردوزری خیلی بهش اعتمادداشت میگفت دهنش خیلی قرصه وحرفی نمیزنه

 باکمک زری وسایلم روجمع کردم نامه و ادرس روازش گرفتم مقدارزیادی هم بهم پول داداروم ازعمارت خارج شدم وبرای همیشه ازاون شهر خداحافظی کردم وراهیه کرج شدم

 نزدیکهای عصررسیدم کرج یه شهرپرازدرخت باغ بودوخیلی شبیه شمال بود

یه کم ازترسم کم شده بودبه هرکس میرسیدم ادرس رو نشون میدادم وکمک میخواستم خلاصه بعدازیک ساعت رسیدم به خونه ای که قراربودتوش زندگی کنم

 اون خونه تقریباوسط شهربودوتویه محله شلوغ درحیاط بازبودویه پرده ورودی روجداکرده بود

 پام روکه توحیاط گذاشتم یادخونه ای افتادم که بچگیم روتوش بزرگ شده بودم چون دورحیاط پرازاتاق بودومیدونستم توهراتاقم یه خانواده زندگی میکنه

 همون موقع یه دخترجوان امدسمتم گفت باکی کارداری

 گفتم بالیلاخانم کاردارم دادزد لیلا لیلا ازیکی ازاتاقهاکه معلوم بودازبقیه اتاقهابزرگتره یه خانم جاافتاده امدبیرون بایه لهجه شیرین ترکی گفت چه خبرته حیاط روگذاشتی روسرت ورپریده 

چشمش به من افتادگفت دخترم اتاق خالی نداریم برو ردکارت 

فوری سلام کردم گفتم من ازطرف زری خانم امدم

یه کم چشماشوریزکردگفت کدوم زری

گفتم عمارت رشت

تااینوگفتم سریع امدسمتم نامه روبهش دادم نامه روازم گرفت برگشت تواتاقش

 منم گیج منگ وسط حیاط مونده بودم بعدازپنج دقیقه لیلا امدبیرون چشماش ازاشک خیس بودبغلم کردنصف ترکی نصف فارسی بهم خوش امدگفت من روبردتواتاق

 گفت توعزیزخواهرمی وازامروزمثل دخترخودمی ازش تشکرکردم یه کم معذب بودم وبرای اولین باربعدازچندسال دلم برای مادرم تنگ شد

نمیدونستم تواین شهرغریب قرارچه بلای سرم بیاد

لیلابرام چای میوه اورد

هزارتاعلامت سوال توذهنم بود

چون میدونستم زری متولدرشت وخواهری نداره بس لیلاکی بودکه زری اینقدربهش اعتمادداشت بهش میگفت خواهرمه..

در گریختن رستگاری نیست ! بمان و چیزی از خودت بساز که نشکند …
2714

قسمت۲۳:خیلی دوست داشتم بدونم بین لیلاوزری چه رابطه ای وجودداره که اینقدربهم اعتماددارن ولی روم نمیشدازش بپرسم 

لیلا ازخودش گفت که صاحب اون خونست و۷تامستاجرداره که همه زن بچه دارن واتاقهاروبه مجرداجاره نمیده

ویه پسرهم داره بنام عباس که توکارخونه کارمیکنه وکنارکاردرس هم میخونه وگفت شوهرش روچندسال بعدازازدواجش ازدست داده به تنهای امورات زندگیش روتابزرگ شدن عباس گذرونده کلازن بانمکی بود

لیلا گفت من یه پسرجوان دارم ودرست نیست تویه اتاق بامازندگی کنیم

 زری ازمن خواسته بهت اتاق بدم وبرات یه کارمطمئن پیداکنم هوات روداشته باشم

منم یه اتاق بامقداری وسایل اولیه زندگی دراختیارت میذارم وتوام کارمیکنی خودت خرجت رودرمیاری وکرایه منم بایدبدی

باخوشحالی ازپیشنهادش استقبال کردم وقرارشد دوهفته پیش لیلابمونم تایکی ازاتاقهاخالی بشه وبرای کارهم لیلاگفت زری نوشته سواد خوندن نوشتن داری به پسرم عباس میگم شایدبتونه توی کارخونه دستت روبندکنه

گفتم نمیدونم باچه زبونی ازتون تشکرکنم شمادرحق من دارید مادری میکنید

لیلا گفت بایدحرفم روگوش کنی نبینم باهیچ مردی خوش بش کنی حق پوشیدن مینی جوب نداری اگرخطای ازت سربزنه خودم گیسات رومیکنم باتعجب نگاهش کردم انگارنفس نمیکشیدوپشت هم شرط شروطهاش رومیگفت

 گفتم چشم هرچی شمابگی 

گفت افرین حالابلندشوبرودست روت روبشوتاابگوشت لیلاپزبرات بیارم 

فهمیدم لیلازن خوبیه که بدم رونمیخوادوهرچی میگه بخاطرخودمه 

رفتم کنارحوض توحیاط نشستم نگاه تواب کردم دلم بدجوربرای مادرم وحتی پروانه تنگ شده بودشایدم بخاطرمسافت ودوری بودکه احساس تنهای میکردم ولی میدونستم اقاجان برادرهام محمدومسلم به این راحتی ازگناه من نمیگذرند

برادرهام برای من خیلی غیرتی بودن ولی به زنهای خودشون که باهم خواهر بودن کاری نداشتن واگرمحمد مسلم هوام روداشتن الان من اواره این شهرنبودم 

همون لحظه به خودم قول دادم که توزندگی انقدر پیشرفت کنم و قوی باشم که اگرروزی باخانواده ام رودروشدم شرمنده من بشن

 توهمین فکرهابودم که لاستیک یه دوچرخه محکم خوردبه پام...

#سحرفرهمند#

در گریختن رستگاری نیست ! بمان و چیزی از خودت بساز که نشکند …

قسمت۲۴:کنارحوض بودم که لاستیک یه دوچرخه محکم خوردبه پام وصدای یه مردبه گوشم رسیدکه همش میگفت وای ببخشید

اصلا نگاهشم نکردم دویدم تواتاق 

لیلاباتعجب نگاهم کردگفت سه ساعت توحیاط چکارمیکنی یه دست روشستن اینقدرطول میکشه سرم روانداختم پایین حرفی نزدم

لیلاسفره روانداخت منم کمکش وسایل روچیدم

 که صدای ننه ننه ی خوشگلم پیچیدتواتاق

 صدای همون مردتوحیاط بودتامن رودیدتعجب کرد

یه پسرباقدمتوسط وموهای فرفری که خیلی شبیه لیلا بود

گفتم سلام جوابم روداد

لیلابه استقبالش امدکلی قربون صدقه اش رفت

وبعدمن روبهش معرفی کردگفت مهمون داریم 

عباس به زبان ترکی یه چیزی به لیلا گفت که من متوجه نشدم

ولی لیلابه فارسی جوابش رودادکه عزیزکرده ی زری جونه وقراربامازندگی کنه وتوازاین لحظه به بعد صاحب یه خواهرشدی

عباس به روم خندیدگفت کوچیک ابجیه خودمم هستم

اون شب باکلی حرف وخنده شوخی عباس گذشت ولی من اروم نبودم ودلم شورمیزدنمیدونستم بعدازرفتن من ازعمارت چه اتفاقی افتاده ومنتظرخبرازطرف زری بودم

فردای اون روزازلیلا راجب فاصله کرج تاتهران پرسیدم وگفتم خواهرم پروانه تهران زندگی میکنه اگربشه میخوام برم دیدنش

لیلا خندیدگفت تهران شهربزرگیه ومثل شهرخودتون نیست که راحت بشه کسی روپیداکردبایدیه نشونی درست حسابی ازخواهرت داشته باشی

گفتم میدونم شغل شوهرش چیه یعنی میشه ازطریق دامادمون خواهرم روپیداکنم

لیلا قول دادباکمک عباس نشونی ازش برام پیداکنه خوشحال بودم حداقل تواین تنهای غربت میتونم پروانه روببینم هرچنددرحقم هیچ وقت خواهری نکرده بود

طی اون دوهفته بالیلاخیلی صمیمی شده بودم وعباس واقعامثل برادرم شده بودکه گاهی بادوچرخه من رومیبردتوشهرمیچرخوندوشبهامن داستان زندگیم روبراشون تعریف میکردم وگاهی بازجرهای که کشیدم مادرپسربامن گریه میکردن وهمچنان رازاشنایی لیلاوزری برام معمابود

عباس که دیگه داداش صداش میکردم قراربودباسرکارگرشون صحبت کنه ومن روبرای کارببره کارخونه جهان چیت

خیلی خوشحال بودم ودعامیکردم قبول کنن ومن زودترمشغول به کاربشم

کم کم متوجه عشق علاقه عباس به دختری شدم که توی کارخونه کارمیکردواسمش خدیجه بودوخیلی وقتهاعباس ازش برام حرف میزدومن خیلی مشتاق بودم هرچه زودتر ببینمش

دوهفته گذشت واتاق خالی شدپولی روکه زری بهم داده بوددادم به لیلاتابرام وسیله بخره وباکمک عباس خیلی زوداتاق روپراز وسیله کردن وقرارشدمن سرماه برم کارخونه وخودم رومعرفی کنم تادرصورت تایید شدن مشغول به کاربشم

ازاینکه داشتم یه زندگی مستقل روشروع میکردم خیلی خوشحال بودم وعباس لیلا نقطه امیدمن بودن برای رسیدن به ارزوهام..

در گریختن رستگاری نیست ! بمان و چیزی از خودت بساز که نشکند …

قسمت۲۵:لیلا گفت تااولین حقوقت روبگیری من خرجت رومیدم ولی فکرنکنی ازت نمیگیرم بایدوقتی مشغول به کارشدی‌کل بدهیت رو به من بدی

گفتم چشم ازبرخوردش یه کم ناراحت شدم گفتم زری این همه محبت درحق من کردبدون چشم داشت ولی لیلاهرکاری میکنه حساب کتاب میکنه..

البته وقتی خوب فکرکردم دیدم دلیلی هم نه بخوادخرجم روبده ومن نبایدازش توقع بیجاداشته باشم‌همین که حمایت میکنه بهم جاداده برام بسه خلاصه روزموعدرسیدومن صبح زودباعباس راهی‌کارخونه شدم

یه بلوزشلوارطوسی وسفیدکه طنازبهم داده بودپوشیدم وموهای بلندمم بافتم

میخواستم توبرخورداول مرتب باشم

وقتی رسیدیم کارخونه عباس من روبردپیش سرپرستشون

توی اتاق متوجه شدم سرپرستشون ازفامیلهای دورلیلا

یه پسرجوان بودباموهای مشکی وقدبلندکه کت شلوارسرمه ای تنش بود

سلام کردم ومثل ادم ندیده هاخیره شده بودم به چشمای قهویه ایش

یه لحظه به خودم امدازخجالت سرم روانداختم پایین تودلم گفتم حالاچرااینقدربه پسرمردم زول زدی اگرلیلا اینجابودحالت روجامیاورد

عباس اون اقاشروع کردن کلی باهم ترکی حرفزدن که من متوجه حرفاشون نمیشدم ساکت نشسته بودم بعدازتمام شدن حرفهاشون اقابه من گفت مونس خانم خوش امدی به ارومی جوابش رودادم

بعدگفت عباس به من گفته شماسوادداری ولی مدرک نداری بخاطرهمین نمیتونم بهت کاردفتری بدم بایدبری توخط سردستگاه کارکنی تاانشالله تلاش کنی ویه مدرک تحصیلی بگیری تابتونم بهت رتبه بهتری بدم وجات روعوض کنم

جای من عباس گفت علی جان همین که فعلا مشغول بشه خودش کلیه فقط بگوشروع به کارش کیه

علی خندیدگفت ازهمین امروز میتونه مشغول بشه خودت ببرش توسالن وبه خانم فکوری بگوکاریادش بده خودمم میام برای سرکشی

ازش تشکرکردم ازاتاقش امدیم بیرون

نمیدونم چرامیترسیدم استرس داشتم استین عباس روگرفتم گفتم داداش من میترسم اگرنتونم کاریادبگیرم چکارکنم

عباس گفت ابجی تومیدونی فکوری کیه

باتعجب نگاهش کردم گفت همون خدیجه منه توردارم دست عشقم میسپارم وقراراون به تویادبده پس نگران نباش

باعباس واردیه سالن خیلی بزرگ شدیم که سرتهش معلوم نبودوکلی دختروپسرجوان سردستگاه هاکارمیکردن

داشتم به عظمت اون کارخونه نگاه میکردم که یه دخترتپل وخیلی زشت امدسمت ما

فکرکردم میخوادماروببره پیش فکوری که عباس نیشش بازشدگفت سلام عشقم

کم مونده بودپس بیفتم اصلافکرنمیکردم عشق عباس که این همه ازش تعریف میکنه این دخترباشه توذهنم همیشه فکرمیکردم خدیجه خیلی خوشگله که عباس عاشقش شده

باصدای دختربه خودم امدم که به عباس گفت خواهرت زیادی خوشگله برای کارکردن بین این همه کارگر

مخصوصااگرعلی سرپرستش باشه ازحرفهاش سردرنمیاوردم...

در گریختن رستگاری نیست ! بمان و چیزی از خودت بساز که نشکند …

قسمت۲۶:بعدازحرف های خدیجه عباس اخمهاش روکردتوهم گفت این چه حرفیه میزنی عزیزم علی فامیله ومیدونه مونس خواهریکی یدونه منه تونگران نباش

بعدمن روسپردبه خدیجه رفت دنبال کارش

خدیجه من روبادستگاه هاونحوه کارکردنشون اشناکردوبرخلاف تصوری که ازش داشتم خیلی دخترمهربونی بودوبادلسوزی همه چی روبهم یادداد

علی هم چندباری امدتوسالن به کارگرهاسرکشی کردولی خداروشکرطرف من نمیومد

همون روزاول من کلی دوست پیداکردم بابچه ها اشناشدم

 ساعت کاری من از۷صبح بودتا۴ بعدظهر خلاصه روزهامیگذشت من سخت مشغول کاربودم هرچندگاهی ازسختی کارشبها نمیتونستم بخوام ولی بازم خوشحال بودم که میتونم خرج خودم رودربیارم ومحتاج کسی نباشم

تنهاچیزی که عذابم میدادبی خبری ازمادرم وزری بودوگاهی انقدرفکرم رومشغول میکردکه کارم رواشتباه میزدم وچندبازی علی بهم تذکرداده بودکه اگرایندفعه تکراربشه توبیخ میشی

 حس خوبی بهش نداشتم ولی چاره ای جزاطاعت کردن ازدستورهای که میداد نداشتم

 یه شب ازلیلا راجب علی پرسیدم که برام تعریف کرد گفت علی بچه روستاست که۷تابرادرو۲تاخواهرداره پدرش خان روستاست وتنهابچه خانه که درکنارکارش داره درسش روهم میخونه وازفامیلهای دورماست وتوی طایفه اشون پدرسالاری حکم فرماست وپدرش برای تک تک بچه هاتصمیم میگیره

حتی برای ازدواجشون ونمیتونن مخالفت کنن

 تودلم گفتم فقط توطایفه اونانیست توخانواده منم کسی حق انتخاب نداشت واقاجان برای همه تصمیم میگیره

 لیلاگفت مونس خداروچه دیدی شایدعلی مردزندگی توشد

یکدفعه دستم روازدستش کشیدم بیرون گفتم خدانکنه من ازعلی خوشم نمیاد

عباس سرفه ای کردتازه فهمیدم حرف بدی زدم ولیلاازدستم دلخورشده 

ولی چیزی به روم نیاورد

اون شب گذشت ومن نمیدونستم قرارزندگی ازفرداچه بازی عجیبی روبرام رقم بزنه 

فرداصبح طبق معمول هرروزباعباس راهی کارخونه شدم توسالن چشمم به چندنفرتازه واردخوردکه توشون یه پسربانمک وسبزه روبودکه اسمش امین بود

نمیدونم چراتوهمون نگاه اول به دلم نشست وازش خوشم امد

خدیجه داشت تندتندوظایف هرکدوم روبهشون میگفت باکاراشناشون میکرد

امین یه لهجه فوق العاده شیرین بامزه داشت ومن نمیدونستم برای کدوم شهره

ازیکی ازبچه هاکه پرسیدم گفت امین یزدیه جای که تااون روزمن اسمش روشایدزیادنشنیده بودم به هرحال کارامین کنارمن شروع شد...

#سحرفرهمند#

در گریختن رستگاری نیست ! بمان و چیزی از خودت بساز که نشکند …

سمت۲۷:کارامین کنارمن شروع شدوبیشترمواقع توزمان استراحت باهم حرف میزدیم وهمین باب اشنایی من باامین شدکه رفته رفته تبدیل شدبه دوستی

بیشتربچه هامتوجه این رابطه شده بودن میگفتن مونس عاشق شده دستم براشون روشده بودوخیلی خجالت میکشیدم

میگفتم نه من ازلهجه امین خوشم امده ومیخوام بیشترشهرش روبشناسم ولی باورنمیکردن

کم کم به گوش علی رسیدوچندبازی به من تذکردادکه دوستندارم تومحل کارازاینجوررابطه هاوجودداشته باشه

من وامین هم سعی میکردیم توی کارخونه زیادباهم حرف نزنیم وبیشترقرارهامون بعدازساعت کاری کارخونه بود

میرفتیم کناررودخونه وباهم حرف میزدیم 

البته این قرارهابه دورازچشم عباس بودچون خودش سرگرم عشقش خدیجه بودگاهی رفت امدهای من ازدستش درمیرفت وغافل ازمن میشد

اون زمان من یه دختر۱۷ ساله بودم که برای اولین بارعاشق شده بودم وازیکی خوشم امده بودواحساس میکردم بهترین روزهای عمرم روکنارامین دارم انقدرباامین درمورداینده وکارهای که میخواستیم انجام بدیم حرفزده بودیم که حتی اسم بچه هامونم انتخاب کرده بودیم

یه حس جدیدروداشتم تجربه میکردم

مدتی ازاشنایی من وامین گذشت که یه روزعلی من روخواست

روسریم رودرست کردم رفتم سمت اتاقش دلشوره بدی داشتم ازلای درنگاه کردم دیدم داره مشت میزنه به دیوار

ترسیدم خواستم برگردم ولی دراتاق صداش درامدبرگشت سمت من

دیگه راه فرارنداشتم سرم روانداختم پایین اروم رفتم تو

تاسرم روبلندکردم دادزدمعلوم هست داری چه غلطی میکنی

هاج واج نگاهش کردم آمدسمتم ودستش روبه حالت تهدید نزدیک صورتم کردگفت نذاراون پسره یه لاقباروازاینجابیرون کنم

دلیل این همه عصبانیتش رونمیدونستم

اخه توسالن اکثردختروپسرهاباهم دوست بودن

چرا این گیرداده بودبه من بعدش اصلابه علی چه ربطی داشت

یه کم به خودم جسارت دادم گفتم دلیلی نمیبینم شما اینقدربخواید عصبانی بشید من وامین همکارهستیم وکارخلافی هم نمیکنیم

الان تمام بچه های توی سالن باهم صمیمی هستن واگرشما ازبودن من اینجاناراحت هستیدمن میرم تااین روگفتم علی یه کم ارومترشدگفت مونس خانم شماغریبه نیستی وابروی شماوعباس مثل ابرویه منه دوستندارم فرداپشت سرتون حرف باشه

انوقت نمیتونم جواب لیلاخانم روبدم

خودم رونباختم گفتم من کاراشتباهی نمیکنم که ابروی کسی به خطربیفته وازاتاقش امدم بیرون انقدراعصابم خورد بودکه برنگشتم توسالن وازامین هم خداحافظی نکردم

رفتم سمت خونه تمام مسیربرگشت روازناراحتی گریه کردم

وقتی رسیدم خونه توی حیاط یه ابی به دست روم زدم

خواستم برم تواتاقم که جلوی دراتاق لیلا کفش های شیکی دیدم وصدای که به گوشم میرسیدخیلی اشنابود...

در گریختن رستگاری نیست ! بمان و چیزی از خودت بساز که نشکند …

قسمت۲۸:صدای که به گوشم رسیدخیلی اشنابودباورم نمیشدخودش بود

دویدم سمت اتاق بدون اینکه دربزنم واردشدم بادیدن زری واقای منصوری یه جیغ زدم خودم روپرت کردم توبغل زری شروع کردم گریه کردن

زری هم من روبغا کردشروع کردگریه کردن

میگفت چقدرخانم شدی تودختر

بی اختیاررفتم سمت اقای منصوری اونم بغل کردم اونم سرم روبوسیدگفت چه طوری دخترم

اقای منصوری جای پدرم بودوهیچ وقت نمیتونستم محبتش روفراموش کنم

باصدای لیلابه خودم امدم که گفت باباچتونه عه بس کنیدازمدل حرفزدنش سه تامون خندیدیم

به من نگاه کردگفت ورپریده معلوم نیست بااین خواهرمن چکارکردی که اینقدرتورودوستداره سفارشت روبه من میکنه

به زری جون گفتم تنهاامدیدبس طنازکجاست

زری گفت طنازرفته پیش برادرش فرنگ من واقای منصوری برای کاری امدیم تهران وبعدازانجام کارهامون گفتیم یه سرم یه تو لیلابزنیم

گفتم دلم برای طنازم یه ذره شده کاش بشه دوباره ببینمش

اقای منصوری گفت هروقت ازفرنگ بیادباهم میایم پیشت

رفتم دستای زری روگرفتم گفتم ازروزهای بعدازمن برام بگو

لیلاگفت اقاوخانم خسته راه هستن بذاراستراحت بکنن بعد

اقای منصوری گفت بس من بااجازتون میرم یه چرت بزنم ولی زری گفت خسته نیستم وبرات تعریف میکنم

گفتم راستی ازخانجون چه خبر

زری گفت چندروزبعدازرفتن توخانجون فوت کرد

اشک چشمام دوباره سرازیرشدگفتم فرشته نجات زندگی من بوداگراون نبودمن هیچ وقت یاشماواقااشنانمیشدم خدارحمتش کنه

زری گفت خانجون زن خوبی بودومطمئنم جایگاهش بهشته

دیگه طاقت نداشتم گفتم برام بگوچه اتفاقی افتاد

زری گفت فرداصبح که اقااخواب بیدارشدسراغ توروگرفت که باهات حرفبزنه

بهش نمیتونستم دروغ بگم چون اگرمیگفتم فرارکردی حتماادم میفرستادبرای پیداکردنت حقیقت روبهش گفتم 

اولش ناراحت شدازدستم ولی راضیش کردم که بهترین تصمیم روگرفتم

اون روگذشت تافرداش بادادقال چندتامردوحشت زده ازخواب بیدارشدیم

وقتی رسیدیم توی حیاط عمارت دیدیم دوتاپسرجوان همراه یک پیرمردباکارگرهای باغ درگیرشدن وچماق به دست توحیاط هستن

اقای منصوری دادزدچه خبراینجاشماکی هستیدچی میخواید

یکی ازپسرهادادزدمرتیکه ناموس دزدخواهرمن روکجاقایمی کردی بگوبیادتانکشتمت

اقاجانت که دیدمامات مبهوت داریم بهشون نگاه میکنیم به برادرت گفت ساکت باشه

اقای منصوری گفت اگرمیخوایددادبیداکنیدالان زنگ میزنم آژان بیادبندازنتون بیرون مگه اینجاچاله میدون که مثل عیاشهاباچوب چماق امدیدتوعمارت اینجاحرمت داره من خودم به شمازنگزدم که بیایدتاباهم حرف بزنیم

اگرمیخوایددادبیدادکنیدشاخ شونه بکشیدازهمین راهی که امدیدبرگردیدچون ضررمیکنید

ولی اگربرای حرفزدن امدیدبفرماییدتو..

در گریختن رستگاری نیست ! بمان و چیزی از خودت بساز که نشکند …

قسمت۲۹:وقتی اقاجانت برادرهات دیدن اقای منصوری بااحترام داره باهاشون حرف میزنه برادرهات چوب چماق روگذاشتن زمین همراه اقاجان امدن توی عمارت

به دستوراقای منصوری مختصرپذیرایی ازشون شدبعداقاجانت گفت به ماحق بدیداینقدرعصبانی باشیم مونس کاری کردکه ماسرافکنده شدیم وابروی ماروتواون شهربرده

دقیقاسرعقدفرارکردوتمام عزت احترام من رو زیرسوال برده

ازهمه اینهاگذشته بعدازفرارش مادرش حال روحی وجسمیه خیلی بدی داره ومثل مجنونهاشده

چون دختربزرگش مادرش روترک کرده وهیچ وقت به دیدنش نیومد

حتی نذاشت نوه اش روهم ببینه

مونسم هم که بدترازخواهرش کرد

الان امدیم دنبال دخترم اون روبه ماپس بدیدتابدون هیچ حرفی ازاینجابریم

اقای منصوری گفت دنبال کدوم دخترت امدی مگه مونس دخترتو!!!ا

اقاجانت فقط باتعجب نگاه میکرد

تاخواست حرفبزنه اقای منصوری روکردبه برادرهات گفت رگ غیرتتون زمانی که داشتن خوارهرتون رومعامله میکردن کجابودکه الان برای من قلمبه شده

نکنه اون پیرمردبه شماهم وعده زمین باغ داده بودکه راضی شدید باکسی ازدواج کنه که جای پدرش بود

شماهانتونستیدازش مراقبت کنیدوپناهش باشید

مونس هم مجبورشدپناه به غریبه ببره

چون نمیخواست مثل خواهرش تن به ازدواج اجباری بده بریدخداروشکرکنیدکه من روسرراهش قرارگرفتم وگیرنامردنیفتاده

شمادرحقش ظلم کردید

مونس جاش امنه واگرخودش صلاح دونست ومنم ازنظرامنیتش پیش شماخیالم راحت شدخودم میارمش ومیسپارمش دست مادرش

 باحرفهای اقای منصوری هرسه تاشون ساکت شده بودن وحرفی برای گفتن نداشتن

ولی موقع رفتن اقاجانت گفت مابدکردیم ولی به مونس بگیدمادرش خیلی بی تابه هرچه زودتربیادیدنش

منم همینجاقول شرف میدم کاری به مونس نداشته باشیم

وهیچ تصمیمی براش نگیرم وهرجورخودش میخوادبرای اینده اش تصمیم بگیره

خلاصه بعدازکلی قول دادن رفتن

زری به اینجای حرفش که رسیدگفت مونس بذارمادرت بیاددیدنت نگران نباش لیلاهوات روداره ونمیذاره اسیبی به توبرسه

من خودم یه مادرم وحال روز مادرت رودرک میکنم

گفتم ولی مادرم حتی به سراغم نیومد

زری گفت چرا بعدازاون ماجرا ورفتن اقاجان وبرادرهایت چندماهی که گذشت مادرت به همراه خواهرکوچیکت مهنازواقاجانت امدن دیدن ماوخیلی بی قراری میکرد

من روقسم دادآدرس توروبهش بدم

مونس جان بی خبری ازفرزند ودوری ازش خیلی سخته عزیزم نمیدونستم چی بایدبگم هرچندخودمم دلم برای مادرم تنگ شده بود ودوستداشتم ببینمش..

#سحرفرهمند#

در گریختن رستگاری نیست ! بمان و چیزی از خودت بساز که نشکند …
2706
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2712
2687