2726
عنوان

زندگیِ مونس...

| مشاهده متن کامل بحث + 14155 بازدید | 141 پست

قسمت۷:بی بی گفت بعدازیکسال خانواده قاسم میفهمن وشیرین روخواهرش بزرگ میکنه والان بعدازمرگ قاسم مرجان امده دنبال دخترش

 گفتم بی بی اینجوری که توداری میگی من نمیتونم شیرین روبهش بدم ازکجامعلوم باخودش نبرش برای رقصندگی

 بی بی گفت من امروز به پسرطلعت خانم میسپارم بره درموردمرجان تحقیق کنه 

چندروزی از این ماجراگذشت دعامیکردم مرجان دیگه سرکله اش پیدانشه که بی بی گفت پسرطلعت خانم خبراورده مرجان چندسالیه بایه مردارتشی ازدواج کرده واوضاع زندگیش خوبه اون دیریازودازطریق قانون وعدله اقدام میکنه پس بهتراگرامدشیرین روراضی کنی باهاش بره 

شیرین تمام حرفهای بی بی روشنیده بوددادزدمن نمیرم

 بی بی گفت شیرین جان اون مادرته وتوبایداین روقبول کنی 

باحرفهای بی بی چاره ای جزکوتاه امدن نداشتم ویک هفته بعدمرجان باشوهرش که درجه داربودامد دنبال شیرین ومیونه گریه من بچه هاکه خیلی بهش عادت کرده بودن شیرین ازماجداشدرفت

 وروزهامیگذشت وبعدازمدتی بی بی خبراوردکه شیرین روشوهردادن وتهران زندگی خوبی داره تودلم برای اخرعاقبت بخیریش خوشحال بودم چون رفتنش خیلی بهترازکنارماموندن بود

سرکله خانم واحدی بازتوزندگی ماپیداشدوبرای پروانه شوهرپیداکرده بود 

مامانم باخوشحالی پرسیدداماد کیه خانم واحدی گفت کارگرخونه برادرم پسرخوبیه

 اون زمان پروانه ۱۳ سالش بوددوست نداشت شوهرکنه ولی هردفعه اعتراض میکردمامانم میگفت دیریازودبایدشوهرکنی من همسن توبودم دوتاهم بچه داشتم

 انگارخانم واحدی تصمیم گرفته بود دوربرمادرم روخلوت کنه تابتونه مادرم روشوهربده 

پروانه دخترلاغراندامی بودباموهای فرکه هیچ وقت رابطه اش بامن خوب نبودوهمیشه جای نیشگونهاش روی بدنم بودوجای کتکهاش روی بدن برادرهامم بود

مخصوصاوقتی مادرم مارومیسپارد دستش برای کارمیرفت سرشالیزار یاخونه عیون نشینهاحسابی به خدمتمون میرسید

ومن اون زمان توعالم بچگیم خیلی خوشحال بودم که پروانه قرارشوهرکنه ماازدست کتکهاش راحت میشیم 

ولی من نمیدونستم خشم پروانه بعدها دامن من رومیگیره چون همیشه به مادرم میگفت تومیخوای مونس روپیش خودت نگه داری ومن روازسرت بازکنی..

#سحرفرهمند#

در گریختن رستگاری نیست ! بمان و چیزی از خودت بساز که نشکند …

قسمت۸:مادرم به پروانه میگفت بایدازدواج کنی وتااخرماه میری سرخونه زندگیت کارهرروزپروانه گریه کردن بود

کم بیش کارهای خونه روکمک پروانه انجام میدادم ولی همیشه ناراضی بود

یه روزبعدازکلی کارکردن یواشکی ازخونه زدم بیرون رفتم سمت دریا

خونه مانزدیک دریابودوهرروزعصرماهیگیرهاازدریا برمیگشتن کنارساحل اتیش روشن میکردن کنارهم میشستن صحبت میکردن

میان ماهیگیرهایه پیرمردی بودکه من بهش میگفتم عموپیری من رومثل دخترخودش دوست داشت وسهم من ازماهیگیریش روزی یه ماهی کوچیک بوداون روزم رفتم کنارساحل نزدیک اتیش نشستم تاعموپیری بیادماهیم روازش بگیرم

که دیدم پروانه ازدورداره میادجیغ میزنه میگه توفقط بیاخوش بگذرون تمام کارهای خونه روبندازگردن من

گفتم ابجی منتظرعموپیری هستم بیادماهیم روازش بگیرم

ولی اصلانذاشت حرفم تموم بشه ازموهام من روکشیدپرتم کردتواتیشی که ماهیگیرهاروشن کرده بودن

رواتیش یه کتری اب جوش بودمن باسینه افتادم وسط اتیش

مردهای که اونجابودن امدن سمت من دادمیزدن

من دیگه هیچی نفهمیدیم وقتی چشمام روبازکردم دردوحشتناکی داشتم وهرچی چشم مینداختم اشنایی دوربرم نبود

تویه اتاق بودکه بعدافهمیدم بیمارستانه ازگردن تاپایین شکمم سوخته بود

دکترابه مادرم میگن این موندی نیست ببریدش خونه بعدازیک روزمن رواوردن خونه

یادمه بی بی کلی برام دارو گیاهی درست میکردمیاورد

مامانم میمالیدروزخمام من هردفعه ازشدت دردبیهوش میشدم ومادرم باکمک بی بی تمام پوست تنم رومیتراشیدومن ازدردفقط زجه میزدم همسایه هابه مادرم میگفتن این بچه خوب بشونیست اگرهم زنده بمونه سینه درنمیاره ونمیتونه مادربشه

روزهای خیلی سختی داشتم وتمام لحظات پروانه کنارم بودازکارش پشیمون بودولی به هیچ کس نگفتم کارپروانه بودمیگفتم پام لیزخوردافتادم تواتیش

 میترسیدم بگم پروانه بودبعدابلای دیگه ای سرم بیاره

خلاصه شش ماه من تورختخواب بودم تاکم کم روبه راه شدم وتواین مدت ازازدواج پروانه خبری نبود

تایه شب بازخانم واحدی پیغام فرستادکه فرداخواستگارهای پروانه میان اماده باشید

بابدجنسی لبخندی به پروانه زدم که بامادرم دعوامیکردمیگفت نمیخوام ازدواج کنم ولی مادرم یه کتک مفصل بهش زدگفت بایدشوهرکنی روحرفمم حرف نمیزنی

 فرداصبح پروانه به زورمامانم اماده شد

مادرم تمام خونه روتمیزکردوپروانه ازترس کتک مادرم دیگه هیچی نمیگفت

اون زمان دوتابرادرهام مسلم محمدسنی نداشتن میرفتن سرکاروشبهاکه میومدن خونه ازخستگی یه چیزی میخوردن بیهوش میفتادن

شب که شددوتاخانم یه پسرباخانم واحدی امدن خونمون مادرم من و دوتاداداشم روبردتوصندوق خونه وگفت سرصدانمیکنیدتااینابرن ولی من خیلی دوستداشتم دامادروببینم اروم ازصندوق خونه امدم بیرون یواشکی پرده روزدم کنارتواتاق رو نگاه کردم چشمم خوردبه یه پسرکچل که تمام صورتش پرسالک بودوخیلی زشت بوددلم برای پروانه سوخت چون خودش خیلی خوشگل بوداون شب قول قرارعروسی پروانه روگذاشتن وپروانه ازترسش حرفی نمیزدوتمام مدت مات مبهوت به دردیوارنگاه میکرداین وسط مادرم خوشحال بودکه یکی ازبچه هاش داره سرسامون میگیره یه نونخورازش کم میشه ولی حس میکردم تمام وجودپروانه پرشده ازنفرت ومن ازترسم نزدیکش نمیشدم واخرهفته عروسی پروانه بودوهیچ کس خبرنداشت قرارچه اتفاقی بیفته..

در گریختن رستگاری نیست ! بمان و چیزی از خودت بساز که نشکند …

ببین برای منم همین پیش اومده بود دقیقا!!!😥

 من از یکی از پزشکای دکترساینا ویزیت انلاین گرفتم از خونه و خیلییییی خوب بود. بیا اینم لینکش ایشالا که مشکلت حل میشه 💕🌷

قسمت۹:برای اخرهفته قرارعروسی پروانه روگذاشتن 

اون زمان مثل الان جهیزیه به عروس نمیدادن نهاین چیزی که میدادن دودست رختخواب بودچندتاکاسه وبشقاب وچراغ 

مادرم میگفت دامادخودش همه چی داره وخداروشکرخرج زیادی رودست مانمیذاره برای جهیزیه دادن

 اون یک هفته خیلی زودگذشت وتواین مدت پروانه خیلی افسرده گرفته بود

باهیچ کس زیادحرف نمیزد 

صبح روزعروسیش یادمه خانم واحدی امدو صورت پروانه روبندانداخت ولی پروانه باتمام دردی که تحمل میکردهیچی نمیگفت

 طوری که خانم واحدی بهش میگفت وا یه جیغ بزن دخترالان خفه میشی صورتت کبودشده

ولی پروانه هیچی نمیگفت حتی گریه ام نکرد 

قراربود شب احمدبامادرش وخواهرش بیان دنبال پروانه وعروس روبدون هیچ جشنی ببرن 

یادمه عصرکه عاقدامد ‌وقتی خطبه عقدروخوندپروانه هیچی نگفت و مادرم محکم زدبه پهلوش که مجبورشد به زورباصدای خیلی ضعیف بله رو بگه

 پروانه موقع رفتن حتی به بی بی مادرمم نگاه نکردوبدون خداحافظی رفت

 مادرم خیلی خوشحال بودکه پروانه روسرسامون داده رفته خونه بخت ولی این خوشحالی زیادطول نکشیددوام نیاورد

چون نصف شب که شد بادادبیداد احمدکه کل حیاط روگذاشته بود روسرش ازخواب بیدارشدیم 

مادرم وحشت زده دوید توحیاط رفت سمت احمدگفت چی شده؟ 

پروانه کجاست؟

احمدکه صداش روبالابرده بود

گفت دختردیونه ات رو انداختی به من معلومه دست خورده بود که بدون کوچکترین توقعی زن من شده

 مادرم که متوجه نمیشداحمدچی میگه گفت صدات روبیارپایین من اینجاآبرودارم بیاتودرست حرفبزن ببینم چی شده 

کل همسایه هاازپنجره های اتاقشون سرشون بیرون بود

مادرم دست احمدروگرفت به زوراوردش تواتاق 

سرمادادزدگفت برید توصندوق خونه

 به اجبارمن ومسلم ومحمدرفتیم توصندوق خونه 

ولی صداشون میومدکه احمدبه مادرم میگفت دست دردنکنه مریم خانم پروانه ته مونده کی بودکه انداختیش به من

 مادرم سراحمددادزدخفه شومیدونی داری چه بهتونی میزنی

 دخترمن ازگل پاکتره

 احمدگفت ازمن تمکین نمیکنه باناخونهاش تمام بدن من روکنده اگرمشکلی نداره چراشب زفاف روبه جانمیاره مادرم

 میگفت ازخدابترس احمدبادخترم راه بیا

احمدگفت امشب کتک مفصلی بهش زدم واگربهم ثابت نشه دخترمیارم پرتش میکنم توحیاط میرم..

#سحرفرهمند#

در گریختن رستگاری نیست ! بمان و چیزی از خودت بساز که نشکند …

لطفالایک بفرمایید😘

اگه چشمون قشنگت به امضام افتادمی شه 3تا صلوات برای محمد وآل محمدوسلامتی امام زمان عج وظهورش وسلامتی مادرم وسلامتی نی نیم بفرستی من می میرم برای صلواتهای ناشناس.. <<<<<<<
2728

بچه ها جایی ک داستان رو دارم کپی میکنم ازش قسمت ۱۰ رو نزاشته و از ۹ پریده به ۱۱ ، ۱۱ رو بخونید متوجه می شید ک ادامه ی داستان چ شده 😊

در گریختن رستگاری نیست ! بمان و چیزی از خودت بساز که نشکند …

قسمت۱۱:چندوقتی گذشت تاکم کم مادرم روبه راه شدوزندگی مادوباره به روال عادی برگشت

ازخانم واحدی زیادخوشم نمیومدولی بامادرم رابطه صمیمانه ای داشت

ویه شب توحرفهاش به مامانم گفت یه خواستگارخوب برات پیداکردم وچندشب دیگه میارمش خواستگاری

انگارماموریت داشت برای این اون شوهرپیداکنه یادمه شبی که قراربودبرای مادرم خواستگاربیادحسابی به خودش رسیدچای دم کرد

به ماهم گفت مهمون داریم هروقت امدن میریدتوصندوق خونه

 بی بی هم خونه مابودتندتندصلوات میفرستاد

هواکه یه کم تاریک شدیه آقای تپل سفیدکه لباسهای مرتبی تنش بودبایه خانوم مسن اومدن خونه ی ما

و کلی حرف زدن رضایت مادرم روکسب کردن موقع رفتن هم گفتن مبارکه

 من بااون سن کم بازفهمیدم قراراتفاقهای بیفته توخونه ماوهمینم شد

چون اون شب بی بی به مادرم گفت مریم پسرهارومن نگه میدارم ولی مونس روببرپیش خودت

روزعقدمادرم ماخوشحال نبودیم ولی خودش خیلی ذوق داشت وبه من میگفت اون اقاقرارازامروزاقاجان توبشه

برعکس من برادرهام دوست نداشتن اون اقاروببینن ازدست مادرم ناراحت بودن باهاش قهرکردن وبابی بی برای همیشه ازاون خونه رفتن

 روزهای اول همه چی خوب بودومابخاطرازدواج مادرم بایدخونه روتحویل دولت میدادیم میرفتیم خونه شوهرجدیدمادرم

که یه خونه بزرگ خیلی قشنگ بود

مادرم ازخوشحالی روپاهاش بندنمیشداتاقهارویکی یکی نگاه میکرد

کم کم متوجه شدم اقاجان ازمن خوشش نمیادتحویلم نمیگرفت وهروقت من رومیدیدمیگفت بروتوکوچه یابروتواتاق ومن مجبوربودم حرف گوش کنم

 یه شب که تواتاق بودم صدای اقاجان روشنیدم که به مادرم میگفت من ازدختربچه بدم میادبایداین روبفرستی بره وگرنه خودتم برو

مادرم میگفت توروزاول که امدی خواستگاری میدونستی من دختردارم الان چرااین حرف رومیزنی اقاجان صداش روبردبالا گفت قرار نیست که پیش من بمونه همینی که گفتم فردا اومدم خونه نبینمش من تواتاق فقط گریه میکردم که قرارچه بلای سرم بیارن نکنه مثل پروانه من روبه زورشوهربدن یا بندازنم بیرون ازخونه

ولی کاش شوهرم میدادن تصمیم بدی برام گرفته بودن

صبح که شدرفتم پیش مادرم دیدم داره گریه میکنه گفتم بخدا دخترخوبی میشم حرفت روگوش میدم من روپیش خودت نگهدار

 مادرم من روبغل کردگفت مونس جان کاری ازدستم برنمیاد برو لباسهات روجمع کن 

به مادرم گفتم بس بذاریدبرم پیش بی بی

مادرم گفت اون گفته نمیتونه ازت مراقبت کنه چون برادرهات پیششن ونگهداری توسخته براش

 تاامدم حرف بزنم اقاجان امدبه مادرم گفت اماده است

 مادرم گفت الان لباسهاشوجمع میکنم

من ازترس حرف نمیزدم نگاهشم نمیکردم و نمیدونستم قرارچه بلای سرم بیارن..

#سحرفرهمند#

در گریختن رستگاری نیست ! بمان و چیزی از خودت بساز که نشکند …
دوستان داستان جدید گذاشتم  @alwaysloved     @حنانفسم     @anisa_ ...

مرسی عزیزم😘

دیدی که سخت نیست.......تنهابدون من؟دیدی که صبح می شود......شبها بدون من؟ این نبض زندگی بی وقفه می زند......فرقی نمی کند بامن!بدون من!دیروز  گرچه سخت.....امروز هم گذشت!طوری نمی شود فردا بدون من!..............❤اسطوره ❤                            دیگه هیچکس گناهکارنیست.......چون......دوست داشتنت،چه گناه باشد یاکه اشتباه.......گناه میکنم تورا حتی به اشتباه......❤💖
ده قسمت گذاشتم اگه تمایل داشتید بگید ک ادامشو بزارم 

آره بزار از داستان نصفه بدم میاد

دیدی که سخت نیست.......تنهابدون من؟دیدی که صبح می شود......شبها بدون من؟ این نبض زندگی بی وقفه می زند......فرقی نمی کند بامن!بدون من!دیروز  گرچه سخت.....امروز هم گذشت!طوری نمی شود فردا بدون من!..............❤اسطوره ❤                            دیگه هیچکس گناهکارنیست.......چون......دوست داشتنت،چه گناه باشد یاکه اشتباه.......گناه میکنم تورا حتی به اشتباه......❤💖

قسمت۱۲:تامادرم رفت لباسهام روجمع کنه اقاجان دستم روگرفت پرتم کردتوحیاط

مادرم بقچه لباسم رواوردبوسم کردگفت مونس مراقب خودت باش ومن بااقاجان راهی شدم نمیدونستم قرارکجاببرم وجرات پرسیدنم ازش رو نداشتم

چندساعتی که رفتیم رسیدیم به یه روستاکه ازدریاخیلی دوربود

واردروستاکه شدیم رفت سمت یه خونه چوبی که دورش حصاربود

وقتی واردحیاط شدیم اقاجان دادزدننه ننه کجای بعدازچنددقیقه یه پیرزن که دولادولاراه میرفت وازقیافه اش میشدفهمیدخیلی بداخلاقه دادزدچته سراوردی مگه

اقاجان گفت بیااین دختراوردم کمک حالت باشه بعدرفت یه مقداری پول بهش دادازکنارمن خیلی بی تفاوت ردشد

خیلی احساس غربت میکردم یه دخترتوسن من بدون مادرباادمی که اصلانمیشناختمش خیلی برام سخت بود

دویدم دنبال اقاجان گفتم ترخدامنواینجاتنهانذارمیترسم

ولی اصلامحلم ندادرفت من موندم اون پیرزن بداخلاق وسرنوشتی که نمیدونستم چی میخوادبرام رقم بزنه

توحیاط وایساده بودم که پیرزن بهم نزدیک شدباعصاش زدبه پاهام گفت بروازگوشه حیاط چوب بیار

ننه ادم بدجنسی بودوخیلی کثیف که معلوم بودخیلی وقته حمام نرفته

رفتم براش چوب اوردم گفت بیابشین اینجاباترس رفتم روبه روش نشستم

گفت اسمت چی بودگفتم مونس

گفت من نون خوراضافی نمیخوام ازامروزتمام کارهای خونه باتووای به حالت بخوای سرپیچی کنی حرف گوش ندی

چاره ای جزچشم گفتن نداشتم ازاون روزکارمن تواون خونه شروع شدبااکراه کارهاشوانجام میدادم ازترس حرفی نمیزدم

درمقابل این همه سخت گیری وکاریه لقمه غذابهم نمیداد

همیشه خودش تنهاغذا میخوردبوی غذاش نصیب من میشد بعدصدام میکردته مونده غذاش روبهم میدادمیگفت ببربریزجلوی اردکها

بهش میگفتم ننه منم گشنمه بس من چی؟

میگفت همین ببربااردکهاتقسیم کن بخورگمشوازجلوچشمام

شبهابهم یه تشک پتونمیدادروحصیرمیخوابیدم تاصبح توخودم مچاله میشدم مادرم روباگریه نفرین میکردم که این سرنوشت روبرام رقم زده بعدخودش داره کناراقاجان زندگی خوبی میکنه

هرروزکارهای اون خونه بامن بودغذای درست حسابی که نداشتم وبرای حمام کردن یه لب روپراب میکردم رواتیش میذاشتم دورازچشمهای ننه خودم رومیشستم

خیلی لاغرشده بودم تمام لباسهام بهم گشادشد بودطوری که دامنم بادست نگه میداشتم که نیفته دوفصل اززندگی من باهربدبختی بودکنارننه گذشت وتواین مدت کسی سراغی ازمن نگرفت

هرروزم تواون خونه برام مثل جهنم بود

بیشترشبهاباگریه میخوابیدم

گاهی ارزومرگ میکردم وازخداشاکی بودم بابت این سرنوشت شومی که برام رقم زده

گذشت تایه روزصبح که ازخواب بیدارشدم میخواستم طبق معمول کارهای خونه انجام بدم رفتم روایوان ازحیاط شروع کنم که..

در گریختن رستگاری نیست ! بمان و چیزی از خودت بساز که نشکند …

قسمت۱۳:اون روزصبح بابدن دردازخواب بیدارشدم گفتم تاننه نیومده شروع کنه غرزدن کارهاموکنم رفتم روایوان خواستم ازحیاط شروع کنم جاروبرداشتم شروع کردم پله هاروجاروکردن

دمپای هام به پام کوچیک شده بودکلاپای برهنه خیلی وقتهارفت امدمیکردم 

همنجورکه ازپله هامیومدم پایین جارومیکردم پام رفت روی قندشکنی که ننه انداخته بودروپله وتیغه قندشکن کامل فرورفت کف پام ازدردجیغ زدم

ننه که ترسیده بودباجیغم امدبیرون یکی باعصاش زدتوسرم که چه مرگته ورپریده 

خون تمام راپله روبرداشته بود

منم ازدرد به خودم میپیچیدم دلم داشت ضعف میرفت ننه امدبایه حرکت قندشکن روازکف پام کشیدبیرون 

من ازشدت دردبیهوش شدم چیزی نفهمیدم

 وقتی چشمام روبازکردم ننه بالاسرم بودغرغرمیکردکه انگارشمشرخورده پاشولوس بازی درنیارپاشوبرو به کارت برس یه جابتمرگی خوب نمیشی 

نانداشتم هیچی بگم دردوحشتناکی داشتم نگاه زخم پام کردم ننه یه مشت زردچوبه فقط ریخته بودروش خونش بندامده بود

ولی زخمم بازبودتمام گوشت داخل کف پام رومیتونستم ببینم

 روسریم روبرداشتم کف پام روبستم به زورازجام بلندشدم لنگون لنگون تمام کارهام روانجام دادم ازترس کتکهای ننه جرات اعتراض نداشتم چندروزگذشت همش تب میکردم بیحال بودم زخمم عفونت کرده بودطوری که میدیدم ازشدت عفونت کرم انداخته

 باترس به ننه نشون دادم یه نگاه به پام انداخت گفت روت سیاه کوربودی جلوپات روندیدی

 خوب میشه بهانه نیارواسه کارنکردن

 هیچ وقت نفهمیدم این همه بدجنسی بی رحمی چیه که تووجودش رخنه کرده

دوروزدیگه ام گذشت اوضاع پای من بدترشدبودتایه شب که ازشدت درد وتب زیادبیهوش شدم چیزی نفهمیدم

وقتی چشمام روبازکردم انگارتوعالم خواب بیدار بودم

صدای مادرم به گوشم میرسید که گریه میکرد فکرمیکردم خواب میبینم

ولی وقتی دوباره چشمام روبازکردم مادرم واقاجاروکنارم دیدم

نمیتونستم چشمام روبازنگهدارم دوباره ازحال رفتم نمیدونم چندروزتواون شرایط بودم ولی وقتی یه روزصبح چشمام روبازکردم

 دیدم مادرم بالاسرمه وتومریض خونه هستم 

پام روبستن بودن دردش کمترشده بود

 مادرم دیدچشمام روبازکردم بوسم کردگفت بهتری مونس 

باسراشاره کردم اره 

خیلی دوستداشتم بدونم کی بهشون خبرداده وچطورشده امدن دیدنم بعدازدوسال

وقتی ازمادرم پرسیدم برام تعریف کردبه وجودلطف خداتوی زندگی ادمهاامیدوارشدم..

در گریختن رستگاری نیست ! بمان و چیزی از خودت بساز که نشکند …

قسمت۱۴:توی مریض خونه بودم مادرم کنارم بعدازدوسال نیم احساس میکردم خواب میبینم که مادرم پیشمه

نمیدونم چرااون لحظه دیگه کینه ای ازش به دل نداشتم به مادرم گفتم کی بهتون خبردادوامدید

مادرم گفت چندشب پیش اقاجان خواب میبینه که یه اقای بهش میگه من قاسمم چراامانت دارخوبی برام نبودی

اقاجان میگه امانت چی توکی هستی

بابات میگه من پدرمونسم واون دست توامانته

اقاجان باوحشت ازخواب بیدارشدمنوبیدارکرد

گفت مریم همچین خوابی دیدم پاشوبریم یه سربه اون دختربزنیم دلم شورمیزنه نذاشت صبح بشه نصف شب راهی روستاشدیم

دیدیم حالت خوب نیست

من ازترس برگشتن پیش ننه دوستنداشتم خوب بشم که اقاجان امدتواتاق دستام روگرفت بعدازاینکه حالم روپرسیدگفت مونس منوحلال کن تویتیم بودی من درحقت ظلم کردم

فکرمیکردم ننه ازت مراقبت میکنه پدرت امدبخوابم فقط نفرینم میکرد گفتم یعنی دیگه من روبرنمیگرونیدبه اون روستا

گفت نه میای پیش خودمون

خدامیدونه چقدرخوشحال شدم انگاردنیاروبهم داده بودن

 من بعدازچندروزمرخص شدم برگشتم تواون خونه کنارمادرم وروزهای خوبم شروع شد

اقاجان بهم میرسیدبرام کلی خریدمیکردحتی گاهی من رومیبرد به دیدن پروانه

حال پروانه یه کم بهترشدبودوبه زندگی کناراحمدعادت کرده بودوتنهاکسی که پیشش میرفت من برادرهام بودیم وبامادرم خوب نبودنمیخواست ببینش

مدتی ازرفتن من توخونه اقاجان گذشته بودکه متوجه شدم مامانم حالش خوب نیست وبیشتراوقات میخوابه حالت تهوع داره خیلی نگرانش بودم وهردفعه ازش میپرسیدم مامان چته چرادکترنمیری میگفت خوب میشم نگران نباش

احساس میکردم داره چیزی روازم پنهان میکنه وبعدازچندماه متوجه تغییرظاهری مادرم شدم که چاقترشده وشکمش بزرگ شده وفهمیدم حامله است

گاهی بی بی میومدبهش سرمیزدتوکارهاکمکش میکرد

گذشت تایه شب باجیغ مادرم بیدارشدم واقاجان کمک کردبردیمش مریض خونه ویه پسربه دنیااوردکه اسمش روگذاشتن رضاوشد برادرمن تونگهداری بزرگ کردنش کمک مادرم میکردم وشده بودم پرستاررضاخیلی دوستش داشتم 

رضاتنهابرادرمن نشدومادرم طی۵سال دوتادیگه پسربه دنیااوردومن تواون خونه صاحب سه تابرادرشدم

 تواین مدت بی بی خیلی کمکم میکردوبرادرهام که پیشش بودم روسرسامون داده بودهرکدوم رفته بودن سرخونه زندگیشون

 ولی خودش حالش خوب نبودوروزبه روزناتوانترضعیفترمیشدکه یه شب توارامش چشماش روبست برای همیشه بخواب رفت

مرگ بی بی برام خیلی سخت بودمدتی توخودم بودم

اون زمان من یه دخترقدبلندباموهای مشکی ابروهای پیوسته بودم وبرای خودم خانومی شدبودم خواستگارزیادداشتم

ولی اصلا دوستنداشتم ازدواج کنم

تایه شب اقاجان خیلی سرحال امدخونه گفت فرداشب مهمون داریم..

در گریختن رستگاری نیست ! بمان و چیزی از خودت بساز که نشکند …
2706
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2687
2730
پربازدیدترین تاپیک های امروز