قسمت۱۱:چندوقتی گذشت تاکم کم مادرم روبه راه شدوزندگی مادوباره به روال عادی برگشت
ازخانم واحدی زیادخوشم نمیومدولی بامادرم رابطه صمیمانه ای داشت
ویه شب توحرفهاش به مامانم گفت یه خواستگارخوب برات پیداکردم وچندشب دیگه میارمش خواستگاری
انگارماموریت داشت برای این اون شوهرپیداکنه یادمه شبی که قراربودبرای مادرم خواستگاربیادحسابی به خودش رسیدچای دم کرد
به ماهم گفت مهمون داریم هروقت امدن میریدتوصندوق خونه
بی بی هم خونه مابودتندتندصلوات میفرستاد
هواکه یه کم تاریک شدیه آقای تپل سفیدکه لباسهای مرتبی تنش بودبایه خانوم مسن اومدن خونه ی ما
و کلی حرف زدن رضایت مادرم روکسب کردن موقع رفتن هم گفتن مبارکه
من بااون سن کم بازفهمیدم قراراتفاقهای بیفته توخونه ماوهمینم شد
چون اون شب بی بی به مادرم گفت مریم پسرهارومن نگه میدارم ولی مونس روببرپیش خودت
روزعقدمادرم ماخوشحال نبودیم ولی خودش خیلی ذوق داشت وبه من میگفت اون اقاقرارازامروزاقاجان توبشه
برعکس من برادرهام دوست نداشتن اون اقاروببینن ازدست مادرم ناراحت بودن باهاش قهرکردن وبابی بی برای همیشه ازاون خونه رفتن
روزهای اول همه چی خوب بودومابخاطرازدواج مادرم بایدخونه روتحویل دولت میدادیم میرفتیم خونه شوهرجدیدمادرم
که یه خونه بزرگ خیلی قشنگ بود
مادرم ازخوشحالی روپاهاش بندنمیشداتاقهارویکی یکی نگاه میکرد
کم کم متوجه شدم اقاجان ازمن خوشش نمیادتحویلم نمیگرفت وهروقت من رومیدیدمیگفت بروتوکوچه یابروتواتاق ومن مجبوربودم حرف گوش کنم
یه شب که تواتاق بودم صدای اقاجان روشنیدم که به مادرم میگفت من ازدختربچه بدم میادبایداین روبفرستی بره وگرنه خودتم برو
مادرم میگفت توروزاول که امدی خواستگاری میدونستی من دختردارم الان چرااین حرف رومیزنی اقاجان صداش روبردبالا گفت قرار نیست که پیش من بمونه همینی که گفتم فردا اومدم خونه نبینمش من تواتاق فقط گریه میکردم که قرارچه بلای سرم بیارن نکنه مثل پروانه من روبه زورشوهربدن یا بندازنم بیرون ازخونه
ولی کاش شوهرم میدادن تصمیم بدی برام گرفته بودن
صبح که شدرفتم پیش مادرم دیدم داره گریه میکنه گفتم بخدا دخترخوبی میشم حرفت روگوش میدم من روپیش خودت نگهدار
مادرم من روبغل کردگفت مونس جان کاری ازدستم برنمیاد برو لباسهات روجمع کن
به مادرم گفتم بس بذاریدبرم پیش بی بی
مادرم گفت اون گفته نمیتونه ازت مراقبت کنه چون برادرهات پیششن ونگهداری توسخته براش
تاامدم حرف بزنم اقاجان امدبه مادرم گفت اماده است
مادرم گفت الان لباسهاشوجمع میکنم
من ازترس حرف نمیزدم نگاهشم نمیکردم و نمیدونستم قرارچه بلای سرم بیارن..
#سحرفرهمند#