دیروز داداشم از مدرسه اومد به بابام گفت کباب میخوام
با بابام رفتن بگیرن.یه اقایی اومده بود توی مغازه اروم به فروشنده گفت یه تکه نون میدید چند روزه چیزی نخوردم.بایام به اقاهه گفت بشین تا واست غذا بگیرم اما داداشم زد زیر گریه غذاشو داده بود به اقاهه..
بابام دوباره واسش گرفته بود.
وقتی هم اومد خونه تا شب پکر بود و حتی غذا هم نخورد بچه ی هشت ساله
این که بچست میفهمه این چیزارو اما کسایی که باید ببینن چشماشونو بستن