2733
2734
اجی هروقت گذاشت لایکم کنی😘😘

باشه عزیزم

ربِّ لا تَذَرْني فَرْداً وَ اَنْتَ خَيْرُالْوارثين🌹 . خدایا شکرت شکررررر. بالاخره بعد چهارسال و شش ماه مامان شدم. 1401/24ردیبهشت بی بی چک خوشکلم و ازمایشم مثبت شد😍😍😍😍😍 شک نکن درست در لحظه ی آخر ، در اوج توکل و در نهایت تاریکی نوری نمایان می شود ، معجزه ای رخ می دهد خدا از راه می رسد

ببین منم به همین مشکل خورده بودم.😢

خانمای اینجا بهم دکترساینا رو معرفی کردن و منم از یکی از دکتراش ویزیت آنلاین گرفتم از خونه. و خیلی راضی بودم و مسالمم حل شد😍

بیا اینم لینکش

ایشالا که مشکل توهم حل بشه😘

2728

قسمت۱۸:داداشم گریه میکردتوبغلش فقط جیغ میزدم باورم نمیشد

میگفتم یکی بهم بگه دروغ دنیام به اخررسیده بودمن تمام سختیهاروبخاطرفهام تحمل کرده بودم ولی الان خیلی راحت ازدستش داده بودم مثل دیوانه هاشده بودم

داداشم حالش بدترازمن بودبه زورازبیمارستان بردم خونه

اینقدرجیغ زده بودم دیگه نانداشتم

خیلی زودهمه فهمیدن وخونه ی داداشم شلوغ شد

دوستنداشتم ازخانواده عمادکسی روببینم وپیغام فرستادم حق نداره کسی بیاد

ولی مادروجاری بزرگم خواهرشوهرم امدن وبجای تسلیت جلوی همه شروع کردن بهم بی احترامی کردن ومیگفتن سهل انگاری من باعث مرگ نوه اشون شده

نجمه خواهرم اون زمان دوماهه بارداربودوحالش خوب نبودولی وقتی دیدخانواده ی عمادحرمت هبچی رونگه نمیدارن بیرونشون کرد

اون لحظه فقط به مرگ عمادراضی بودم دوستداشتم بادستام خفه اش کنم اون روقاتل بچه ام میدونستم

روزخاکسپاریش باخانواده ی عماداصلاحرفنزدم همشون من رومقصرمرگ‌ فهام میدونستن وجاری بزرگم میگفت حیف اون پسرکه همچین مادری داشته

تمام حرفهاش ازحسادت بودوگرنه اون چشم دیدن پسرمن رونداشت عمادخیلی خوب بلدبودنقش بازی کنه وسرخاک پسرم انقدرخودش رومیزدکه همه فکرمیکردن یه پدرنمونه بودکه الان ازمرگ پسرش داره میسوزه وتمام مدت زینب کنارعمادبودبهش اب میدادسعی میکردارومش کنه

دیگه تحمل اون خانواده رونداشتم وچندروزبعدازمرگ فهام داداشم گفت دیگه نمیذارم برگردی وبایدطلاق بگیری

انقدرازعمادکینه به دل گرفته بودم که میخواستم ازش انتقام بگیرم وبه داداشم گفتم میخوام برگردم وایندفعه باموادلوش بدم

ولی داداشم به شدت مخالفت کردگفت بسپاربه خدا خودش جوابشون رومیده

هیچ کس ازگذشته ی من خبرنداشت وبخاطرآبروی خانواده ام بازکوتاه امدم

ولی درعین ناباوری قبل ازاینکه من شکایت کنم عمادازم شکایت کرده بودبه عنوان قاتل پسرش

باکلی دوندگی وگرفتن وکیل تونستم بی گناهی خودم روثابت کنم امامتاسفانه نتونستم ثابت کنم که عمادمقصربوده وبااینکه میدونستم قاچاق موادمیکنه ولی چون مدرکی نداشتم کاری ازپیش نبردم

اگرمیخواستم مهریه ام روبگیرم زمان طلاقم خیلی طول میکشیدومن نمیخواستم دیگه عمادروببینم ومهریه ام روبخشیدم وازش طلاق گرفتم وروزی که برای اوردن جهیزیه ام رفتم خیلی ازوسایلم نبود

اکثروسایل برقیم که حتی بازنشده بودن روبرداشته بودن

به لباسهای نوتوکمدهم رحم نکرده بودن و فقط طلاهای که قائم کرده بودم رونتونسته بودن پیداکنن

تواون خونه فقط جاری کوچیکم موقع خداحافظی امدپیشم وگفت

خوشحالم که داری ازاینجامیری عمادلیاقت تووخانواده ات رونداشت من برای همیشه اززندگی عمادامدم بیرون وتامدتهابعدازطلاقم افسرده وگوشه گیربودم حال حوصله کسی رونداشتم خیلی شبهالباسهاواسباب بازیهای فهام روبغل میکردم ومیخوابیدم زندگی برام دیگه معنانداشت ولی باکمک خانواده ام تونستم یه کم روبه رابشم وبه اصرارنجمه بازرفتم سرکلاسهای موسقیم وبعدازشیش ماتونستم یه کم به خودم مصلت بشم وفکرمیکردم زندگی رنگ ارامشش روداره بهم نشون میده ونمیدونستم دست تقدیرسرنوشت خوابهای بزرگتری برام دیده...

برای خوشبختی همه دعاکنیم

قسمت۱۹:بعدازشیش ماه تونستم به خودم مسلط بشم وزندگیم روال عادی خودش روبگیره

هرچندهیچ وقت نمیتونستم خاطرات فهام روازذهنم پاک کنم وهمیشه به یادش بودم

تواین مدت شیش ماه گاهی جاری کوچیکم میومدپارک جلواموزشگاه ومیدیدمش

دلم براش میسوخت شرایط اونم توخانواده ی عمادبهترازمن نبودومیگفت فقط بخاطربچه هام تحمل میکنم

ازطریق جاریم باخبرشدم خواهرشوهربزرگم عقدکرده ومادرشوهرم سکه های که ازمن گرفته روسرعقد داده به دخترش ونصف وسایل من که نوبودن واستفاده نشده گذاشته برای جهیزیه اش

عمادزینب هم باهم ازدواج کرده بودن

هیچ کدوم ازاین اتفاقات برام مهم نبودوسری اخری که جاریم رودیدم بهش گفتم هروقت دلت تنگ شدمیتونی بیای پیشم ولی دیگه دوستندارم چیزی ازخانواده ی عمادبدونم چون برام دیگه مهم نیستن وبعدازاون روزدیگه ندیدمش

گاهی نگرانش میشدم که چراخبری ازش نیست ولی نمیتونستم سراغی ازش بگیرم

زندگی من توخونه ی داداشم رنگ ارامش به خودش گرفته بودوباحمایتش کلاس موسیقم روتمام کردم ودررشته ی علوم ازمایشکاهی دانشجوشدم

چهارسال ازتمام این اتفاقات گذشت وتواین مدت نجمه صاحب یه پسرویه خترشده بودکه فاصله ی سنیشون یکسال نیم بودوحسابی سرش شلوغ بچه داری شده بود

خداروشکرکنارامیدزندگی خیلی خوبی داشت ومنم بادیدن خواهرزاده هام کلی ذوق میکردم وگذشته ی تلخم روفراموش کرده بودم

تواین مدت چندتای خواستگارداشتم ولی چون قصدازدواج نداشتم ردشون میکردم

نیماپسرنجمه چهارسالش بودودخترش نگین دوسال نیم نجمه شاغل بودوتایمی که سرکارمیرفت بچه هارومیذاشت مهدکودک

گاهی هم که من خونه بودم میرفتم دنبالشون ومیاوردمشون پیش خودم

یه روزکه بچه هاپیش من بودن به نجمه زنگ زدم گفتم شام درست میکنم باامید بیایداینجا

اون شب امیدگفت یه مسافرت چندروزه میخوان برن مشهدوخیلی اصرارداشت منم باهاشون برم

دوستداشتم برم ولی وقتی فهمیدم مادروخواهرامیدهم همراهشون میرن قبول نکردم چون ازمادرامیدخوشم نمیومدیه زن خیلی مغرور وافاده ای بودکه خودش روخیلی قبول داشت خداروشکرپریسازنداداشم اصلابه مادرش نبرده بود

خلاصه نجمه به همراه خانواده امیدبادوتاماشین راهی مشهدشدن

روزرفتنشون نجمه روبغل کردم گفتم خیلی برام دعاکن وبچه هاروبوسیدم

دوستنداشتم ازخودم جداشون کنم دلم اروم قرارنداشت تمام طول سفربانجمه درتماس بودم وحالشون رومیپرسیدم

روزی هم که راه افتادن نزدیک غروب بودکه بهش زنگزدم گفت تاسه ساعت دیگه میرسیم

قراربودازراه که میرسن بیان خونه ی داداشم

کمک پریساهمه ی کارهاروکردم ولی دلم خیلی شورمیزدوهرچنددقیقه نگاه ساعت میکردم نزدیک ساعت۹شب بودکه...

برای خوشبختی همه دعاکنیم
2738

قسمت۲۰:ساعت۹شب بودکه گوشی داداشم زنگ خوردبعدازچنددقیقه که جواب دادگفت الان میام حس خوبی ازاون تلفن نداشتم گفتم کی بودداداشم عصبی بودگفت چیزی نیست گفتم چی شده نمیخواست پریسامتوجه بشه چون اوایل بارداریش بوداروم گفت ازبیمارستان زنگزدن امیدتصادف کرده جلوی دهنم روگرفتم که جیغ نزنم گفتم حالشون خوبه داداشم گفت میرم خبرت یکنم من اصلاطاقت موندن وصبرکردن نداشتم گفتم باهات میام هرکاری کردنتونست مانع ام بشه وبه بهانه ی خریدباداداشم ازخونه امدیم بیرون

توماشین متوجه شدم نزدیک خونه ی خودمون تصادف کردن خیلی زودرسیدیم بیمارستان

خواهرپریساوپدرش ونویدتواورژانس بودن صدمه جدی ندیده بودن ولی نجمه وامیدحالشون خوب نبودومادرپریسا دستش شکسته بودنگین هم سرش شکسته بودداشتن بخیه میکردن همشون ترسیده بودن

نویدونگین گریه میکردن بچه هارواروم کردم ازخواهرپریساپرسیدم چی شد

گفت امیدونجمه ونگین مادرم توماشین امیدبودن که موقع دورزدن بایه کامیون که سرعت غیرمجازداشته تصادف کردن ماپشت سرشون بودیم صدمه ی کمتری دیدیم

یکساعتی طول کشیدکه تونستیم دکترروببینیم

گفت نجمه امیدهردوتاشون توکماهستن ولی وضعیت جسمانی نجمه وخیمترازامیدبود

باشنیدن این حرف حالم انقدربدشدکه باصدای بلندزدم زیرگریه

ناخوداگاه یادروزی افتادم که فهام روازدست داده بودم

تازه فهمیدم دلشوره ام الکی نبودتاخودصبح توبیمارستان گریه کردم

بعدازسه روزمادرپریساازبیمارستان مرخیص شدولی امیدنجمه همچنان توکمابودن

همه ی فامیل دست به دعاشده بودن برای بهوش امدن جفتشون

نویدونگین بهانه ی پدرومادرشون رومیگرفتن وروزهای خیلی سختی داشتیم ازروزتصادف۱۲روزگذشت که امیدبه هوش امدوغیرشکستی دست وپاش خداروشکرمشکلی نداشت

نگرانی من بابت نجمه بودوهرروزمیرفتم بیمارستان ازپشت شیشه نگاهش میکردم

بعدازمرگ پدرومادرم مادوتاخواهربهم خیلی وابسته بودیم وحالاتحمل اینکه ببینم بیهوش روتخت افتاده برام خیلی سخت بود

امیدهم بعدازشیش رومرخص شدولی اصلاحال حوصله نداشت تبدیل شده بودبه یه ادم عصبی که باکوچکترین حرفی دادمیزد

ازتاریخ تصادف ۲۸روگذشت که یه روزصبح ازبیمارستان تماس گرفتن وبه داداشم گفتن نجمه بهوش امده

باشنیدن این خبرانگاردنیاروبهم داده بودن

ایندفعه ازخوشحالی گریه میکردم

سریع اماده شدم باداداشم رفتیم بیمارستان بایدمنتظرمیموندیم تادکترش روببینیم اجازه ملاقات بهمون نمیدادن

وقتی دکترش رودیدیم گفت خواهرتون بهوش امدولی متاسفانه قطع نخاع شدوبخاطرضربه ای که به سرش واردشده بینایش خیلی ضعیف شدوممکن بعدازدوماه کامل کوربشه...

برای خوشبختی همه دعاکنیم

قسمت۲۱:بعدازحرفهای دکتردیگه هیچی نفهمیدم چندقدمی که رفتم تعادلم ازدست دادم افتادم نفهمیدم چی شدوقتی چشمام روبازکردم دوتاداداشام پیشم بودن

چشمای جفتشون متورم قرمزبودبرام سرم وصل کرده بودن

دوباره یادحرفهای دکترافتادم زدم زیرگریه شاید باورتون نشه ولی پرستاراورژانس هم پابه پای من اشک میریخت میگفت برادرت گفته چقدرشماچندتاخواهربرادرسختی کشیدید

انگارخانواده ی من نبایدرنگ ارامش روبه خودش میدید

اون روزهیچ کدوم ازمانتونستیم نجمه روببینیم خانواده ی امیدهم ازاتفاقی که برای نجمه افتاده بود باخبرشدن

تنهاکسی که سکوت کرده بودحرفی نمیزدامیدبود

فرداصبح همراه پریساخانواده اش رفتیم دیدن نجمه خیلی لاغرشده بودوبه زورچشماش روبازمیکرد

وقتی صداش کردم ودستاش روگرفتم نگاهم کرد

میگفت یاسمن چراتارمیبینمت چراپاهام انقدرسنگینه نمیتونم تکونشون بدم

گفتم مال این چندوقت بیهوشیه ولی حرفهام روباورنمیکردوبعدازدوروزباکمک دکترش واقعیت روبهش گفتیم

خیلی سخت بودنجمه سنی نداشت وشنیدن اینکه تااخرعمرش نمیتونه راه بره براش خیلی سخت بود

خلاصه بعدازده روزنجمه روازبیمارستان مرخص کردیم هرچی داداشم گفت یه مدت بیان پیش ماولی قبول نکردن

امیدمیگفت خودم ازشون نگهداری میکنم

یک هفته ای خانواده امیدکنارشون بودن ولی بعدرفتن تهران

نجمه بینایی یه چشمش روکامل ازدست داده بودواون یکی چشمش هم بینایی کامل نداشت وقراربودعملش کنن شایددیدش بهتربشه ازنظراخلاقی خیلی عوض شده بودوافسردگی شدیدگرفته بودوگاهی بلندبلندگریه میکرد

نگهداری ازیه مریض بااین شرایط ودوتابچه کوچیک خیلی سخت بودسعی میکردم به روی خودم نیارم که خسته شدم ولی گاهی واقعاکم میاوردم

ازاین ماجراچهارماه گذشت وخدایش امیدهمیشه توکارهاتاجایی که میتونست کمک میکرد

ولی بداخلاقی نجمه همیشه کارروخراب میکرد

سعی میکردم بامحبت بیشترآرومش کنم ولی بی فایده بود

گاهی دلم ازحرفهاش میشکست ولی چاره ای جزتحمل نداشتم نمیتونستم تنهاش بذارم

یه شب نگین تب کردنویدروخوابندم باامیدبردیمش درمانگاه وقتی امدیم نجمه خوابیده بودداروهای نگین رودادم اونم خوابندم واقعاخسته بودم امید رومبل درازکشیده بودرفتم حمام دوش گرفتم

ولی یادم رفته بودحوله روبردارم

حمام تواتاق خواب نجمه بوددرروبازکردم ببینم اگرامیدنیست حوله‌ روبردارم

ولی باکمال تعجب دیدم امیدحوله روبرام گذاشته پشت درورفته تواتاق نویدخوابیده

باخیال راحت رفتم برای خودم یه چای ریختم یه کم پذیرایی روجمع جورکردم امدم تواتاق نجمه خوابیدم

صبح وقتی برای نجمه صبحانه بردم سینی روپرت کردگفت ازخونه ی من گورت روگم کن بیرون.

برای خوشبختی همه دعاکنیم

قسمت۲۲:نجمه سینی چای روپرت کردگفت گمشوازخونم بیرون

ازحرکتش هنگ بودم گفتم نجمه چته چی شده دادمیزدبروبیرون

بچه هاازخواب بیدارشده بودن ترسیده بودن گریه میکردن

امیدصبح زودرفته بودسرکاروخونه نبودبچه هاروبغل کردم ازاتاق آمدبیرون

ولی نجمه ساکت نمیشدجیغ میزدنمیدونستم چش شده اعصابم خوردشده بوددیگه تحمل توهینهاش رونداشتم اماده شدم ومیخواستم حداقل بچه هاروباخودم ببرم ولی نذاشت مجبورشدم تنهاشون بذارم

وقتی ازخونه امدم بیرون زنگزدم به امیدودرجریان گذاشتمش نزدیک ظهربودبه امیدپیام دادم گفت نگران نباش مرخصی گرفتم امدم خونه شب باهات حرف میزنم

خیلی حس بدی داشتم من برای نجمه چیزی کم نداشته بودم وحالاحقم نبوداینجوری باهام رفتارکنه داداشم وپریساهم شک کرده بودن که چراامدم خونه ولی حرفی برای گفتن نداشتم

اون شب هرچقدرمنتظرموندم امیدزنگ نزدوخبری ازش نشدتاصبح نتونستم بخوابم

فرداصبح کلاس داشتم وقتی ازخونه امدم بیرون سرکوچه امیدهمراه بچه دیدم

یه روزندیده بودمشون خیلی دلم براشون تنگ شده بودبغلشون کردم بوسیدمشون امیدگفت میخوام بچه هاروبذارمهدکودک

باتعجب گفتم چرا

گفت اگرمیشه همراهم بیابیخیال دوساعت اول کلاسم شدم همراه امیدبچه هاروبردیم مهدثبت نام کردیم

بعدامیدمن رورسونددانشگاه طول مسیرمنتظربودم حرفی بزنه ولی هیچی نمیگفت

وقتی میخواستم پیاده بشم امیدگفت بایددنبال پرستارباشم برای نگهداری نجمه

دیگه طاقت نیاوردم گفتم نمیخوای بگی نجمه چش شده

امیدسرش روانداخت پایین گفت به من وتوشک کرده باورم نمیشدگفتم یعنی چی

امیدگفت نجمه مریض والان خیلی حساس شده باید درکش کنیم

نمیتونم بگم اون لحظه چه حال بدی داشتم نتونستم برم دانشگاه چندساعتی توخیابونهابی هدف گشتم وبعدرفتم خونه

ازاون روزدیگه دیدن نجمه نمیرفتم واگردلم برای نویدونگین تنگ میشدمیرفتم مهد

امیدبرای نجمه پرستارگرفته بودولی باپرستارهم سازش نداشت ودرسه ماه چهارتاپرستاربراش عوض کردن

گاهی متوجه میشدم امیددیگه خسته شده وازرفتارهای نجمه شاکی بود

خلاصه خانواده ی امیدهم کم بیش درجریان اختلاف امیدونجمه قرارگرفتن

یه روزکه ازدانشگاه امدم خونه پدرومادرامیدازتهران امده بودن

اون شب باداداشم صحبت کردن ومیخواستن برای امیدزن بگیرن میدونستم این خبرنجمه رودیوانه میکنه چون عاشقانه امیدرودوستداشت

بعدازسه روزازطریق مادرامیدفهمیدچه نقشه ای برای زندگیش کشیدن وشرایط روحیش بهم ریخت طوری که بعدازیک هفته سکته ی مغزی کردوبستریش کردن ولی نجمه ی عزیزم سه روزبیشترطاقت نیاوردویه روزصبح برای همیشه رفت پیش پدرومادرم...

برای خوشبختی همه دعاکنیم

قسمت۲۲:یه روزصبح نجمه روبرای همیشه ازدست دادیم غم ازدست دادنش همه روداغون کردبود

این وسط حال روحی من خیلی بهم ریخته بودمن ونجمه بدون مادربزرگ شده بودیم وبهم خیلی وابسته بودیم روزخاکسپاریش انقدربی قراری کردم که چندساعتی بیهوش شدم

احساس تنهای وبیکسی میکردم ومادرامیدرومقصرمرگ نجمه میدونستم بعدازمراسم نجمه باهاش دعوام شدودادمیزدم تواگرهوس نمیکردی برای پسرت زن بگیری اون الان زنده بود

هیچ کس نمیتونست ارومم کنه نصیحت هیچ کس روگوش نمیدادم خیلی روزهای بدی داشتم

تمام انگیزه ام روبرای ادامه ی زندگی ازدست داده بودم

انقدربداخلاق شده بودم که رابطه ام باپریساهم خراب شده بودواونم دیگه تحمل رفتارم رونداشت بعدازچندسال زندگی کردن اروم کنارهم حالاباهم درگیرمیشدیم ویه جورای حرمتهاشکسته شده بود

چندباری بهم گفت ازاین خونه برو

ولی هربارخواستم برم برادرم نذاشت وامیدتوهیچ کدوم ازدعواهای من باخواهرومادرش دخالت نمیکردحرفی نمیزد

دوماه ازمرگ نجمه گذشت بودوتواین مدت مادرامیدازبچه نگهداری میکردوخونه ای امیدبود

ولی برای همیشه نمیتونست پیششون بمونه وبه امیدمیگفت دیگه دلیلی برای اینجاموندن نداری کارهای انتقالیت روانجام بده بیاتهران

مسولیت نگهداری بچه هارومادرامیدقبول کردوباخودش بردتهران

دوری ازنگین ونویدضربه بدی روبازبهم واردکردخیلی شبهاتادیروقت ازفکروخیال خوابم نمیبرد

متاسفانه روزبه روزرابطه ام باپریسابدترمیشددوستنداشتم سربارکسی باشم ومیخواستم زندگی مستقلی روشروع کنم

درسم تموم شده بودوتونستم باکمک یکی ازدوستام توبیمارستان کارپیداکنم

سه ماه ازمشغول شدنم گذشته بودکه یکی ازدوستام گفت یکی ازبیمارستانهای تهران نیروجدیدجذب میکنه خیلی شانسی منم درخواست کاردادم وجالب بودبعدازیک هفته باکارکردنم موافقت کردن

خیلی خوشحال شدم چون بارفتنم میتونستم روپای خودم وایسم هرچندراضی کردن داداشم خیلی سخت بودولی بعدازکلی اصرارکردن بلاخره راضی شدوبابرادرم‌امدیم تهران

اون زمان امیدکارهای انتقالیش روانجام داده بودوتهران زندگی میکرد

روزی که رسیدیم رفتیم خونه ی مادرامیددلم برای نویدونگین یه ذره شده بوداگربرای دیدن بچه هانبودهیچ وقت دوستنداشتم برم خونشون ولی بخاطربچه هاوداداشم مجبورشدم هرچندمادروخواهرامیداصلاازم استقبال نکردن وفقط بخاطربرادرم که دامادشون بودچیزی ظاهرسازی میکردن

فرداش رفتم بیمارستان وکارهام روانجام دادم قرارشددوروزبعدمشغول بشم

تواین دوروز فرصت داشتم یه جاروبرای زندگی پیداکنم باکمک امیدوپسرعموش که اسمش محسن بودتونستیم دوتاکوچه پایین ترازخونه ای بابای امیدیه اپارتمان ۴۵متری اجاره کنم...

برای خوشبختی همه دعاکنیم
2706
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2687
2730
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های امروز