قسمت۲۱:بعدازحرفهای دکتردیگه هیچی نفهمیدم چندقدمی که رفتم تعادلم ازدست دادم افتادم نفهمیدم چی شدوقتی چشمام روبازکردم دوتاداداشام پیشم بودن
چشمای جفتشون متورم قرمزبودبرام سرم وصل کرده بودن
دوباره یادحرفهای دکترافتادم زدم زیرگریه شاید باورتون نشه ولی پرستاراورژانس هم پابه پای من اشک میریخت میگفت برادرت گفته چقدرشماچندتاخواهربرادرسختی کشیدید
انگارخانواده ی من نبایدرنگ ارامش روبه خودش میدید
اون روزهیچ کدوم ازمانتونستیم نجمه روببینیم خانواده ی امیدهم ازاتفاقی که برای نجمه افتاده بود باخبرشدن
تنهاکسی که سکوت کرده بودحرفی نمیزدامیدبود
فرداصبح همراه پریساخانواده اش رفتیم دیدن نجمه خیلی لاغرشده بودوبه زورچشماش روبازمیکرد
وقتی صداش کردم ودستاش روگرفتم نگاهم کرد
میگفت یاسمن چراتارمیبینمت چراپاهام انقدرسنگینه نمیتونم تکونشون بدم
گفتم مال این چندوقت بیهوشیه ولی حرفهام روباورنمیکردوبعدازدوروزباکمک دکترش واقعیت روبهش گفتیم
خیلی سخت بودنجمه سنی نداشت وشنیدن اینکه تااخرعمرش نمیتونه راه بره براش خیلی سخت بود
خلاصه بعدازده روزنجمه روازبیمارستان مرخص کردیم هرچی داداشم گفت یه مدت بیان پیش ماولی قبول نکردن
امیدمیگفت خودم ازشون نگهداری میکنم
یک هفته ای خانواده امیدکنارشون بودن ولی بعدرفتن تهران
نجمه بینایی یه چشمش روکامل ازدست داده بودواون یکی چشمش هم بینایی کامل نداشت وقراربودعملش کنن شایددیدش بهتربشه ازنظراخلاقی خیلی عوض شده بودوافسردگی شدیدگرفته بودوگاهی بلندبلندگریه میکرد
نگهداری ازیه مریض بااین شرایط ودوتابچه کوچیک خیلی سخت بودسعی میکردم به روی خودم نیارم که خسته شدم ولی گاهی واقعاکم میاوردم
ازاین ماجراچهارماه گذشت وخدایش امیدهمیشه توکارهاتاجایی که میتونست کمک میکرد
ولی بداخلاقی نجمه همیشه کارروخراب میکرد
سعی میکردم بامحبت بیشترآرومش کنم ولی بی فایده بود
گاهی دلم ازحرفهاش میشکست ولی چاره ای جزتحمل نداشتم نمیتونستم تنهاش بذارم
یه شب نگین تب کردنویدروخوابندم باامیدبردیمش درمانگاه وقتی امدیم نجمه خوابیده بودداروهای نگین رودادم اونم خوابندم واقعاخسته بودم امید رومبل درازکشیده بودرفتم حمام دوش گرفتم
ولی یادم رفته بودحوله روبردارم
حمام تواتاق خواب نجمه بوددرروبازکردم ببینم اگرامیدنیست حوله روبردارم
ولی باکمال تعجب دیدم امیدحوله روبرام گذاشته پشت درورفته تواتاق نویدخوابیده
باخیال راحت رفتم برای خودم یه چای ریختم یه کم پذیرایی روجمع جورکردم امدم تواتاق نجمه خوابیدم
صبح وقتی برای نجمه صبحانه بردم سینی روپرت کردگفت ازخونه ی من گورت روگم کن بیرون.