داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️
#قسمت_ هشتاد و سوم - بخش نهم
باید یک طوری اونو بهش پس می دادم ...امیر وقتی برگشت من هنوز دستپاچه بودم و فکر می کردم این منم که کار اشتباهی کردم ...ولی اون گفت ..نترس؛؛ چرا اینطوری می کنی ؟ دیگه همه می دونن که ما همدیگر رو دوست داریم . آقا علی خودش کمکمون می کنه ...
من با داداشم حرف زدم ..بهم قول داده به همین زودی ها یک کاری برامون بکنه ..بگیر این نامه رو برات نوشتم بخون و جواب بده ...
گفتم ..جوابش حاضره منم برات نامه نوشتم ترسیدم نتونم باهات حرف بزنم ..
خندید و گفت : مگه میشه ؟ دارم میرم راه دور,, همینطوری ولت نمی کردم ..توی ماشین همه چیز رو به داداشم گفتم ..
با حیرت پرسیدم : جلوی اون مامور و یونس ؟ گفت : آره اونا عقب نشسته بودن ؛ هر دوشون هم که سرباز هستن با هم حرف می زدن و به ما گوش نمی دادن ...
ولی اون یونس رو نمی شناخت که چقدر حواسش به همه چیز بود ...
از طرفی خوشحال شدم که بدون اینکه خودم کاری بکنم یونس هم از فکر من بیرون میره ...
حالا باید در یک فرصت مناسب یک طوری که دلش نشکنه النگو رو بهش می دادم ...
داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️
#قسمت_ هشتاد و سوم - بخش دهم
اونقدر از اینکه امیر شجاعانه در مورد من با آقا حرف زده خوشحال بودم که بازم یونس و اون هدیه ای که برای من گذاشته بود فراموش کردم ..
آخه امیر داشت میرفت و من نمی تونستم به چیز دیگه ای فکر کنم ...
بالاخره موقع رفتن رسید..و بازم همه در گیربرف پاک کردن و روشن کردنِ ماشین شدن ...و دستپاچگی از اینکه از قطار جا نمونن خداحافظی کردن ...
من چشمم به امیر بود و چیزی جز اون توی این دنیا نمی دیدم ...
آقا جلوتر رفت توی ماشین و امیر لحظه ی آخر دستشو دراز کرد طرف من ..نگاهی به شیوا کردم اونم با سر در حالیکه چشم هاشو باز و بسته می کرد بهم اجازه داد ..و دستهامو در هم حلقه شد ..
و با تمام وجود خواستم که گرمای دستشو تو حافظه ام نگه دارم و اشک از چشمم جاری شد ..
چندان که دیگه جایی رو نمی دیدم و اون با گفتن علی یار و نگهدارت باشه ..,,حق؛؛ ...
رفت و در بسته شد شوکت خانم اومد پشت سرم که بدون حرکت مونده بودم گفت : گلنار ناراحت نباش زود بر می گرده خیلی زود زمان میگذره ..
#ناهید_گلکار
@nahid_golkar
#ناهید_گلکار
@nahid_golkar