داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️
#قسمت_ هشتاد و سوم - بخش اول
تا من نماز خوندم و سمارو رو روشن کردم ..آقا ؛؛ یونس و شوکت خانم رو بیدار کرده بود ..همه تا اونجایی که تونستیم لباس گرم پوشیدیم ..
تا با هم ماشین رو آماده ی حرکت کنیم ...
اما اونقدر هوا سرد بود که حتی در رو به حیاط باز نمیشد و آقا و یونس به زحمت بازش کردن ... ایوون پر بود از برف ..یونس فورا توی اون کولاک رفت توی حیاط و پارو رو از کنار دیوار بر داشت و راه رو باز کرد ...
آقا یقه ی کتشو کشید بالا که بره بیرون ..
گفتم : ما الان براتون آبگرم میاریم ..دست به دست میرسونیم ..
اما در و که باز کردم سوز سرما در همون لحظه ی اول توی صورتم خورد ..و تازه فهمیدم که کار همچین آسونی هم نیست ..
یونس اومد جلو و گفت : گلنار تو بیرون نیا همینجا دم در بده به من خودم می برم ..
شوکت خانم دوتا سطل و چند تا دبه خالی رو پر از آب گرم می کرد می داد دست من و اونا رو می ذاشتم بیرون پشت در تا یونس بیاد و ببره ...
داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️
#قسمت_ هشتاد و سوم - بخش دوم
بالاخره یک بار که اومد سطل خالی رو داد دست من گفت : مثل اینکه قسمت من و تو هم همینه توی سرما سطل دست به دست کنیم ...
خندم گرفت راست می گفت توی کوهستان هم ما مجبور بودیم توی سرما و برف با هم از چشمه آب بیاریم ..
یونس ادامه داد همین بسه ..ماشین روشن شد دیگه لازم نیست ..
وقتی خواست دبه ی پر از آب گرم رو ازم بگیره گفت : گلنار یک چیزی برات آوردم گذاشتم توی اتاق شوکت خانم لای رختخواب هایی که به من داده بودین ..برو برش دار ..
پرسیدم چیه ؟ چی برام آوردی ؟
گفت : قابل تو رو نداره ..همین در توانم بود ..اما بهت قول میدم از این بهتر هاشو برات بگیرم ..
هر چی بخوای برات فراهم می کنم ..
گفتم : یونس خواهش می کنم چی داری میگی توی این سرما؟ ..
#ناهید_گلکار
@nahid_golkar
#ناهید_گلکار
@nahid_golkar