داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️
#قسمت_چهل و هشتم- بخش سوم
آهسته پرسیدم ؟ بابام خونه اس ؟
مامان که داشت شیوا رو تعارف می کرد با سر علامت مثبت داد ..
مچ دست منو گرفت و یکم کشید عقب یعنی صبر کن بعدا بیا...
و خودش یکم جلوتر رفت توی تنها اتاقی که داشتیم و بابا رو که زیر کرسی هنوز خواب بود بیدار کرد ..و شیوا متوجه بود که باید صبر کنه ..
در همین موقع بابا که ژولیده و لاغر و کثیف به نظر می رسید و هر کس در نگاه اول می فهمید که اون بشدت معتاده ...از اتاق اومد بیرون ..
سلام کرد و من از خجالت آب شدم ..
ولی بابام بود با همه ی اون احوالی که داشت دلم براش تنگ شده بود ..
شیوا با همون خانمی که داشت گرم باهاش احوال پرسی کرد و رفت توی اتاق ..
بابا نگاهی به من کرد و گفت : پدر سوخته چقدر خانم شدی ..پس برای همینه که نمیای ما تو رو ببینیم ..دیگه ما از دماغت بالا نمیریم ؟
گفتم : نه اینطور نیست اگر برگردم باید کرایه ی خونه تون رو بدین ..می خواین بیام ؟
گفت : قدمت روی چشمم ..بیا؛ خودم کار می کنم و خرج تون رو در میارم ..
داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️
#قسمت_چهل و هشتم- بخش چهارم
گفتم : آره می دونم ...
یکم مکث کرد و گفت : بببنیم بابا تو نتونستی یک شوهر درست و حسابی برای خودت پیدا کنی ؟ ...
گفتم : دیگه چی ؟مگه من برای پیدا کردن شوهر رفته بودم ؟
دیگه نمی شنیدم اون چی میگه و می خواستم برم توی اتاق تا ببینم شیوا داره چیکار می کنه ..
بالاخره بابا از خونه رفت بیرون تا یکم میوه بخره ...
شیوا خیلی خاکی نشسته بود زیر کرسی و با مامانم حرف می زد ...
این اولین بار بود که من از داشتن همچین زندگی خجالت می کشیدم همه چیزکهنه و رنگ و رو رفته بود ..
حتی پارچه ای که روی کرسی انداخته بودن پاره و نخ نما شده بود ..
مادر من زن تمیز و کاری بود و من همیشه فکر می کردم همه چیز خوبه ..
ولی اون روز از دیدن اون وضعیت سخت غصه دار شدم ...
نمی دونم چرا دلم نمی خواست شیوا اون وضع ما رو ببینه ...
بازم یک بار دیگه با خودم عهد کردم تا اونجا که می تونم پول در بیارم ...
#ناهید_گلکار
#nahid_golkar
#ناهید_گلکار
@nahid_golkar