2726
عنوان

جای من کجاست ؟

| مشاهده متن کامل بحث + 155234 بازدید | 2146 پست

داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_چهل و هفتم- بخش سیزدهم 








گفت : اینو از کجا در آوردی ؟ بچه کجا بود ؟ با خجالت گفتم : مگه شما حامله نیستی ؟ گفت :نه  قربونت برم ..تو از این چیزا هم سر در میاری ؟ ای بلا نگرفته ...گفتم : نه بابا چند باری که حالتون بد شد فرح گفت ممکنه حامله باشین ...خندید و گفت : نه نیستم ..دیگه بچه نمی خوام ..بسه دیگه دختر زاییدم ...آخه چند بار بگم سرما خوردم ..گلوم درد می کنه ...چه ربطی به حاملگی داره ؟ 

شیوا خوابید و به زور برای ناهار بیدارش کردیم چند لقمه خورد و دوباره خوابید ..شب تا آقا اومد همون  جا توی حیاط جریان رو تعریف کردم ..یکم رفت توی فکر و گفت : الان می برمش دکتر اینطوری نمیشه ...اما شیوا برف رو بهانه کرد و گفت اگر خوب نشده بودم فردا صبح منو ببر ..گفتم : شیوا جون میشه شما رو که می بریم دکتر منم برم به مادرم سر بزنم ؟ گفت : آره عزیزم حتما می برمت ..منم میام مادرت رو ببینم ...با هم میریم ..با هم برمی گردیم گفتم : ولی من می خواستم چند روزی رو پیش اونا بمونم ..






داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_چهل و هفتم- بخش چهاردهم 








گفت : نه تو رو خدا نه ..از من جدا نشو من طاقتشو ندارم ..حالا هوا که بهتر شد چند روز اونا رو میاریم خونه ی خودمون ؛؛؛ خوبه ؟ 

وقتی داشت حرف می زد احساس می کردم داره ضعف می کنه ..و بی رمق به نظر می رسد ..حتی آقا هم نگران شده بود ...

روز بعد بچه ها رو سپردیم به فرح و رفتیم از خونه بیرون ..دکتر گفت : چیزی نیست بر اثر سرما خوردگی غدد لنفاوی گردنش ورم کرده و بهش هشت تا آمپول داده بود که دوازده ساعت یکبار بزنه ...خوب خیالمون راحت شد ..و رفتیم بطرف خونه ی ما ..آقا سر راه مقداری شیرینی و میوه و گوشت خرید تا برای مادرم ببرم و دست خالی نباشیم ..

.وقتی  ما رو پیاده می کرد  پرسید  : شیوا جان خوبی عزیزم ؟ مراقب خودت باش زمین نخوری ..گلنار دستشو بگیردخترم ...کاش  توی این برف  نمی رفتی ..شیوا همینطور که می خواست پیاده بشه  دست آقا رو گرفت و فشار داد و گفت  به خدا خوبم بزرگش نکن عزت الله ..آمپولم رو هم که زدم ..نگران نباش لباسم گرمه ...آقا گفت : پس من میرم امیرحسام رو بر می دارم و یک کاری هم دارم انجام میدم و میام دنبالتون ..خونه رو بلدم ..برین به سلامت ....خوش باشین

ادامه دارد







#ناهید_گلکار

@nahid_golkar


#ناهید_گلکار

@nahid_golkar

برای کسی که می فهمد هیچ توضیحی لازم نیست، برای کسی که نمی فهمد هر توضیحی اضافه ست ؛آنانکه می فهمند عذاب می کشند آنانکه نمی فهمند عذاب می دهند .                مهم نیست که چه مدرکی دارید ؛؛.                 مهم این است که چه درکی دارید.....

سلام معصومه جون .خوبی؟؟؟

واقعاً ممنون که هر روز وقت میذاری برامون و داستان میزاری😘😘😘😘

من میگم الان که برن خونه مامانش میبینن باباش مرده مامانشم میارن پیش خودشون

تبریک

1
5
10
15
20
25
30
35
40
وزن اولیه ۱۱۱.۶۰۰  🤕😮‍💨😬  وزن هدف ۷۰ کیلو😍🥰 هدف اولیه تا فرودین ۱۴۰۳ ... ۹۵ کیلو. 😎😎😎من می تونم💪💪💪💪   تیکر هدف اولیمه                   کاش این مردم می‌فهمیدند حالی که پریشان است آرامش میخواهد نه سرزنش😒😔 اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم  نگران فردایت نباش _خدای دیروز و امروز ، خدای فردا هم هست._ما اولین بار است بندگی میکنیم ولی او بی زمانی است که خدایی میکند ! _ اعتماد کن به خدایی اش ...

ببین برای منم همین پیش اومده بود دقیقا!!!😥

 من از یکی از پزشکای دکترساینا ویزیت انلاین گرفتم از خونه و خیلییییی خوب بود. بیا اینم لینکش ایشالا که مشکلت حل میشه 💕🌷

سلام معصومه جون .خوبی؟؟؟ واقعاً ممنون که هر روز وقت میذاری برامون و داستان میزاری😘😘😘😘 من میگم ...

عزیز دلم خواهش میکنم 😘😘😘

برای کسی که می فهمد هیچ توضیحی لازم نیست، برای کسی که نمی فهمد هر توضیحی اضافه ست ؛آنانکه می فهمند عذاب می کشند آنانکه نمی فهمند عذاب می دهند .                مهم نیست که چه مدرکی دارید ؛؛.                 مهم این است که چه درکی دارید.....

برای کسی که می فهمد هیچ توضیحی لازم نیست، برای کسی که نمی فهمد هر توضیحی اضافه ست ؛آنانکه می فهمند عذاب می کشند آنانکه نمی فهمند عذاب می دهند .                مهم نیست که چه مدرکی دارید ؛؛.                 مهم این است که چه درکی دارید.....
2728

داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_چهل و هشتم- بخش اول









در حالیکه دست توی دست شیوا بطرف خونه مون میرفتم دلم پر از شوق بود اول به خاطر دیدن خانواده ام و بعدم از اینکه شنیدم آقا می خواد با امیر حسام بیاد دنبالمون حس خوبی بهم دست داد ..

بعد از اون شب وحشتناک دلم می خواست ببینمش و شاید اگر یکبار اومده بود من اینقدر مشتاق دیدنش نمی شدم ...

از طرفی هم خجالت می کشیدم شیوا بیاد و زندگی پدر و مادر منو ببینه ..و با اینکه دو سال بود بابام رو ندیده بودم در کمال سنگدلی دلم می خواست  خونه نباشه ..و بیشتر آبروی من جلوی شیوا نره ...

وقتی در زدم ..ابراهیم برادر بزرگترم که حالا کلاس دوم بود اومد و در و باز کرد..

از دیدن من فریاد زد ودر حالیکه بالا و پایین می پرید گفت : مامان..مامان گلنار اومده ...





داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_چهل و هشتم- بخش دوم









بغلش کردم ..اما صدای فریاد های شادی مادرم که همراه شده بود با گریه ؛؛  بلند شد و هراسون در حالیکه همینطور دستهاشو تکون می داد وتکرار می کرد  ...

وای ؛؛وای ..اومد؟ و اومدی مادر ..الهی من به قربونت برم ...

شیوا پشت سرم وارد شد ..

اما مامان اصلا متوجه ی اون نشد و انگار جز من کسی رو نمی دید چون  اشک امونش نمی داد ..

منو بغل کرده بود سر ورومو  می بوسید ...

تازه اونجا متوجه شدم که قدم از مادرم بلند تر شده و دیگه اون دختر بچه ی کوچیک نیستم ... که از اینجا رفتم .. 

گفتم : مامان شیوا خانم با من اومده ....

اشکهاشو پاک کرد و گفت : خدا مرگم بده ببخشید تو رو خدا اصلا شما رو ندیدم .. بفرمایید ....

خوش اومدین ..چرا خبر ندادی مادر ؟









#ناهید_گلکار

@nahid_golkar




#ناهید_گلکار

@nahid_golkar

برای کسی که می فهمد هیچ توضیحی لازم نیست، برای کسی که نمی فهمد هر توضیحی اضافه ست ؛آنانکه می فهمند عذاب می کشند آنانکه نمی فهمند عذاب می دهند .                مهم نیست که چه مدرکی دارید ؛؛.                 مهم این است که چه درکی دارید.....

داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_چهل و هشتم- بخش سوم






آهسته پرسیدم ؟ بابام خونه اس ؟ 

مامان که داشت شیوا رو تعارف می کرد با سر علامت مثبت داد ..

مچ دست منو گرفت و یکم کشید عقب یعنی صبر کن بعدا بیا...

و خودش یکم جلوتر رفت توی  تنها اتاقی که داشتیم و بابا رو که زیر کرسی هنوز خواب بود بیدار کرد ..و شیوا متوجه بود که باید صبر کنه ..

در همین موقع بابا که ژولیده و لاغر و کثیف به نظر می رسید و هر کس در نگاه اول می فهمید که اون بشدت معتاده ...از اتاق اومد بیرون ..

سلام کرد و من از خجالت آب شدم ..

ولی بابام بود با همه ی اون احوالی که داشت دلم براش تنگ شده بود ..

شیوا با همون خانمی که داشت گرم باهاش احوال پرسی کرد و رفت توی اتاق ..

بابا نگاهی به من کرد و گفت : پدر سوخته چقدر خانم شدی ..پس برای همینه که نمیای ما تو رو ببینیم ..دیگه ما از دماغت بالا نمیریم ؟

 گفتم : نه اینطور نیست اگر برگردم باید کرایه ی خونه تون رو بدین ..می خواین بیام ؟ 

گفت : قدمت روی چشمم ..بیا؛  خودم کار می کنم و خرج تون رو در میارم ..







داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_چهل و هشتم- بخش چهارم









گفتم : آره می دونم ...

یکم مکث کرد و گفت : بببنیم بابا تو نتونستی یک شوهر  درست و حسابی برای خودت پیدا کنی ؟ ...

گفتم : دیگه چی ؟مگه من برای پیدا کردن شوهر رفته بودم ؟ 

دیگه نمی شنیدم اون چی میگه و می خواستم برم توی اتاق تا ببینم شیوا داره چیکار می کنه ..

بالاخره بابا از خونه رفت بیرون تا یکم میوه بخره ...

شیوا خیلی خاکی نشسته بود زیر کرسی و با مامانم حرف می زد ...

این اولین بار بود که من از داشتن همچین زندگی خجالت می کشیدم همه چیزکهنه و رنگ و رو رفته بود ..

حتی پارچه ای که روی کرسی انداخته بودن پاره و نخ نما شده بود ..

مادر من زن تمیز و کاری بود و من همیشه فکر می کردم همه چیز خوبه ..

ولی اون روز از دیدن اون وضعیت سخت غصه دار شدم ...

نمی دونم چرا دلم نمی خواست شیوا اون وضع ما رو ببینه ...

 بازم یک بار دیگه با خودم عهد کردم تا اونجا که می تونم پول در بیارم ...








#ناهید_گلکار

#nahid_golkar


#ناهید_گلکار

@nahid_golkar

برای کسی که می فهمد هیچ توضیحی لازم نیست، برای کسی که نمی فهمد هر توضیحی اضافه ست ؛آنانکه می فهمند عذاب می کشند آنانکه نمی فهمند عذاب می دهند .                مهم نیست که چه مدرکی دارید ؛؛.                 مهم این است که چه درکی دارید.....

داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_چهل و هشتم- بخش پنجم









بابا اومد و چند پاکت میوه گذاشت پشت درو رفت ..

مثل اینکه می دونست حال و روز خوبی نداره ...

من فورا رفتم توی ایوون و با حسرت بهش نگاه کردم و دلم طاقت نیاورد از خودم بدم اومده بود ...صداش زدم ..بابا ..بابا ؟ 

ایستاد و برگشت ..

با سرعت رفتم پایین و بغلش کردم و اونم محکم منو گرفت ...گفتم :  دلم براتون تنگ شده بود بیاین بریم تو ....

تا اون زمان بابا رو اینطوری ندیده بودم  بغض کرد و اشک توی چشمش حلقه زد و برای اولین بار گریه ی اونو دیدم گفت : کار دارم دخترم انشالله وضعم خوب میشه دیگه نمی زارم بار زندگی ما رو تو به شونه هات بکشی , من خودم خیلی برای تو ناراحتم نمی زارم اینطوری بمونه ..

زحمت های تو  رو جبران می کنم ..






داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_چهل و هشتم- بخش ششم








گفتم : شما نگران نباشین ؛ من بهم سخت نمی گذره حالم خوبه بیاین پیش ما ,, 

گفت: نه بابا جون سر و وضعم خوب نیست بده ؛جلوی صاحب کارت ..باشه برای بعد مراقب خودت باش ..

زود , زود بیا دیدن مادرت همش برای تو گریه می کنه ...

و در حالیکه دست منو با مهربونی برای اولین بار می گرفت گفت : بابا منو اینطوری نگاه نکن مثل مادرت نمی تونم بهت بگم چقدر دل تنگ تو میشم ..

و بغض کرد و روشو ازم برگردوند و ادامه داد  ...

برو بابا جون از قول منم از اون خانم عذر خواهی کن .. بعدا می بینمت ..و در حالیکه هنوز بغض گلوشو فشار می داد رفت ...

وقتی برگشتم به اتاق حالِ غریبی داشتم ..

خودمو سُر دادم زیر کرسی و سکوت کرده بودم ..

مامان و شیوا با هم حرف می زدن هر دو داشتن از من تعریف می کردن ..اما فکر من سخت آشفته شده بود و اون موقع نمی دونستم دقیقا چه چیزی این همه منو این همه بهم ریخته  ....








#ناهید_گلکار

@nahid_golkar



#ناهید_گلکار

@nahid_golkar

برای کسی که می فهمد هیچ توضیحی لازم نیست، برای کسی که نمی فهمد هر توضیحی اضافه ست ؛آنانکه می فهمند عذاب می کشند آنانکه نمی فهمند عذاب می دهند .                مهم نیست که چه مدرکی دارید ؛؛.                 مهم این است که چه درکی دارید.....

داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_چهل و هشتم- بخش هفتم









پسرا که خجالت می کشیدن حتی از من؛ یک گوشه مادب نشسته بودن و  هر چی ازشون می پرسیدم با بله و یا نه جواب می دادن ....

بالاخره آقا اومد دنبالمون ..

دیگه شوقی برای دیدن امیر حسام نداشتم که هیچ شوقی برای رفتن و یا حتی موندن نداشتم ..

شده بودم کفتر بی بوم نه دلم رضا بود که بمونم و نه رضا به رفتن ..

تو دلم گفتم : گلنار تو چه مرگت شده ؟ درست فکر کن ببین چرا اینطوری شدی ؟

 نمی فهمیدم که عشقی به سراغم اومده که می خواستم انگارش کنم ..و حالا  نا خود آگاهم به محالی رسیده بود  که روح و روانم رو بهم ریخته بود  ...

آقا فورا دست شیوا رو گرفت و رفت و من یکبار دیگه مادرم رو بغل کردم و همدیگر رو بوسیدیم و دنبالشون راه افتادم ...

و همینطور که به اونا از پشت سر نگاه می کردم ؛اعتماد به نفسم رو از دست داده بود .. 

تنها فکری که داشتم این بود ؛؛من باید برای خودم کسی باشم نمی خوام متصل به دیگران زندگی کنم ..نمی خوام ,,






داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_چهل و هشتم- بخش هشتم








امیرحسام از دور  ما رو دید و پیاده شد و سلام کرد ..

هنوز جای  دوتا زخم یکی بین دو ابروش و یکی روی گونه ی چپ باقی مونده بود ..

دلم براش سوخت اونم یک طورایی مورد زور گویی های عزیز قرار گرفته بود ..

نگاهی به من کرد و گفت : تو خوبی گلنار ؟ گفتم : هنوز از اونشب حالمون جا نیومده ..خیلی شب بدی بود ..

همینطور که سوار ماشین می شدیم و راه افتادیم  اون حرف می زد  ..

گفت : آره حسابی تلفات دادیم ..حالا عزیز مدام گریه می کنه و میگه چرا فرح خونه نمیاد ..

چند بار گفتم : آخه بیاد چیکار؟ دوباره بدبختش کنی ..

طفلک فرح ؛ خیلی دلم براش سوخت وقتی فهمیدم بچه اش افتاده و بیشتر دلم سوخت موقعی که فهمیدم حتی رغبت نکرده به مادرش بگه که بچه دار شده ..

نمی فهمم آخه خدا رو خوش میاد عزیز داره با ما این کارو می کنه ؟ حالا چسبیده به من و مثلا داره محبت می کنه و نمی زاره از در خونه بیرون بیام .







#ناهید_گلکار

@nahid_golkar


#ناهید_گلکار

@nahid_golkar

برای کسی که می فهمد هیچ توضیحی لازم نیست، برای کسی که نمی فهمد هر توضیحی اضافه ست ؛آنانکه می فهمند عذاب می کشند آنانکه نمی فهمند عذاب می دهند .                مهم نیست که چه مدرکی دارید ؛؛.                 مهم این است که چه درکی دارید.....

داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_چهل و هشتم- بخش نهم









آقا گفت : اون می ترسه توام بیای خونه ی ما  مثل فرح موندگار بشی ..

شیوا گفت : حالا امیر  راستشو بگو بازم از چشم من می ببینه ؟

 گفت: گاهی ؛ ولی بیشتر از ما سه تا گله داره و میگه خدا بهش بچه های قدر ناشناس داده ..

وقتی رسیدیم خونه ساعت دو بعد از ظهر بود فرح ناهار رو آماده کرده بود و منتظر که ما برسیم ..

دور هم ناهار خوردیم ولی من ساکت بودم ..

طوری که توجه همه رو جلب کردم و ازم می پرسیدن ..چی شده ؟

 شیوا شک کرده بود که نکنه دلم می خواسته پیش پدر و مادرم بمونم ..و باز سعی می کرد با محبت های خودش منو راضی کنه ..

در حالیکه نمی دونستن غوغای درون من از چیه ...

غروب وقتی همه داشتن توی اتاق چای می خوردن ..

من از اتاق اومدم بیرون و نگاهی به بیرون کردم هوا داشت تاریک میشد ..و دونه های برف آروم و ریز ؛ریز پایین میومدن ..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_چهل و هشتم- بخش دهم








رفتم تو آشپزخونه ..می خواستم شام رو آماده کنم چند دقیقه بیشتر طول نکشید که امیر حسام اومد و گفت : گلنار میشه یک لیوان آب بهم بدی ..

لیوان رو بهش داد و گفتم کوزه اونجاست برای خودت بریز دستم بنده ..

گفت: بهت نمیاد ..

گفتم : چی بهم نمیاد ؟ 

گفت : اخم ..تو باید گلناری باشی که همیشه به همه ی ما روحیه می دادی ..تو رو خدا تو یکی دیگه مثل ما نشو ..

گفتم : منم خیلی دلم می خواد ولی مثل اینکه دنیا با آدم ها سر لج داره ..هر کدوم رو یک طوری به خودش مشغول می کنه تا نزاره از زندگی لذت ببره ..

گفت : می دونی من برای درد دل کردن با تو اومدم اینجا توام که وضعت از من خراب تره ..

گفتم : نه من یکم تو فکرم ..چیزیم نیست ..تو چه درد دلی داشتی ؟ 

گفت : از دست عزیز دارم دیوونه میشم ..

پرسیدم مگه چیکار کرده ؟ 

گفت : اون زن که داداش رو وادار کرده بود بگیرتش ؛ یادته طلاق داد ؟








#ناهید_گلکار

@nahid_golkar




#ناهید_گلکار

@nahid_golkar

برای کسی که می فهمد هیچ توضیحی لازم نیست، برای کسی که نمی فهمد هر توضیحی اضافه ست ؛آنانکه می فهمند عذاب می کشند آنانکه نمی فهمند عذاب می دهند .                مهم نیست که چه مدرکی دارید ؛؛.                 مهم این است که چه درکی دارید.....

داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_چهل و هشتم- بخش یازدهم











گفتم شنیدم ..حالا چی شده ؟ 

گفت : محترم خانم و دخترش هر روز خونه ی ما هستن خصوصا موقع هایی که داداش می خواد بیاد خونه ی ما سر بزنه ...

من می دونم عزیز عمدا این کارو می کنه ..و من میشنوم که بهشون امید میده که داداش دوباره اونو می گیره ..

باورت میشه اون احمق ها هم هر روز به یک هوایی خونه ی ما جا خوش کردن ..

یک وقت به زن داداش نگی ؛؛ ناراحت میشه ..

گفتم : تو چرا به عزیز نمیگی آقا و شیوا جون خوشبخت هستن و جدا شدنی نیستن ..

گفت : فکر کن نگفته باشم ..صد بارگفتم ؛ مگه به خرجش میره ..اما  اون با خونسردی میگه ؛ من این حرفا رو همینطوری بهشون می زنم که دلشون خوش باشه ..

خوب برای اینکه دختره مردم رو پس فرستادیم باید یک طوری از دلشون در بیارم ..نمی دونم آخر و عاقبت این کار به کجا میرسه ...






داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_چهل و هشتم- بخش دوازدهم









راستی گلنار من برات کتاب های چهارم و پنجم و ششم رو گرفتم ..

اگر همت کنی و  همشو بخونی خرداد می تونی  تصدیق بگیری ..

گفتم : میشه ؟ 

گفت : چرا نمیشه متفرقه یعنی همین دیگه ...

گفتم : نمی دونم تو حالا کتا ها رو  بیار ببینم می تونم یا نه ...

هم شیوا جون هست هم فرح کمکم می کنن ..

گفت : خودمم هستم حسابش با من تو بقیه رو بخون ...

و دست کرد جیبشو یک کاغذ که معلوم بود چیزی لای اون هست رو گذاشت روی سکو و گفت : یکی برای فرح گرفتم یکی هم برای تو ؛ ترسیدم حسودی کنی ..  

بزن به سرت ..و با سرعت برگشت به اتاق و منتظر نشد ازش تشکر کنم ..

کاغذ رو باز کردم یک گیره ی سر بود روی گیره دو ردیف مروارید داشت با چند آویز متصل بهش که اونم از مروارید بود ..

من تا اون زمان هدیه ای به اون زیبایی نگرفته بودم  و نمی تونستم قبولش نکنم ..







#ناهید_گلکار

@nahid_golkar


#ناهید_گلکار

@nahid_golkar

برای کسی که می فهمد هیچ توضیحی لازم نیست، برای کسی که نمی فهمد هر توضیحی اضافه ست ؛آنانکه می فهمند عذاب می کشند آنانکه نمی فهمند عذاب می دهند .                مهم نیست که چه مدرکی دارید ؛؛.                 مهم این است که چه درکی دارید.....

داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_چهل و هشتم- بخش سیزدهم








در حالیکه من ناامید از فکر ی که بی اختیار در ذهن و قلبم رخنه کرده بود گیره سر رو بستم به موهام ...و زیر لب گفتم : با یک گیره سر طوری نمیشه ..سخت نگیر گلنار ...

به هر حال اون شب من حسابی دلم تنگ بود و حوصله نداشتم ..

و صبح زود با وجود برف زیادی که اومده بود قبل از ناشتایی امیر حسام با آقا  با عجله راه افتادن  ...

شیوا هنوز پایین نیومده بود در حالیکه همیشه آقا رو بدرقه می کرد ...

فکر کردم شاید خوابش میومده و مال اون قرص ها و آمپولی هست که زده ...

به آقا گفتم : صبر کنین الان چای دم می کشه ..

گفت : نه تا شهر خیلی راهه و توی این برف نمیشه سرعت رفت کار دارم ..

من تند و تند چندتا غازی از نون و پنیر و گردو درست کردم و  وقتی از در بیرون میرفتن دادم دست امیر حسام و گفتم : تو راه بخورین ..



داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_چهل و هشتم- بخش چهاردهم









یکم پا ؛پا کرد تا آقا رفت و پرسید : گیره ی سرت رو دوست داشتی ؟ 

گفتم ممنون دستت درد نکنه آره خیلی قشنگ بود ..

گفت : این بار که اومدم کتاب هاتو میارم ..

برف هم که اومد و داره بدی ها رو میشوره و می بره مراقب خودت باش ... 

سرشو انداخت پایین و رفت ...

حس خوبی داشتم .. 

به هر حال من جوون بودم و این احساسات خیلی طبیعی بود ...

من و فرح سفره ی ناشتایی رو روی کرسی انداختیم و من دخترا رو نشوندم و چای اونا شیرین کردم و لقمه هاشون رو می ذاشتم توی زیر دستی خودشون می خوردن ..

که صدای بلندی از طبقه ی بالا اومد مثل این بود که یکی خورده باشه زمین ..

نفهمیدم چطوری خودمو رسوندم بالا ..فرح هم پشت سرم بود ..

شیوا رو دیدم که در حالیکه رنگ به صورت نداشت روی زمین افتاده بود ...





ادامه دارد







#ناهید_گلکار

@nahid_golkar






#ناهید_گلکار

@nahid_golkar

برای کسی که می فهمد هیچ توضیحی لازم نیست، برای کسی که نمی فهمد هر توضیحی اضافه ست ؛آنانکه می فهمند عذاب می کشند آنانکه نمی فهمند عذاب می دهند .                مهم نیست که چه مدرکی دارید ؛؛.                 مهم این است که چه درکی دارید.....

شیوا کرونا گرفته

تو یه طوفان من جزیره   من ناپلئون تو دزیره    جز تو کی میتونست از من همه دنیا رو بگیره    نقطه تسکین محضم نقطه آرامشم بود   اسمتو زمزمه کردم این تمام شورشم بود   تو هوای تو که باشم صاحب کل زمینم   من همه دنیامو دادم زیر چتر تو بشینم   شوق تسلیم تو بودن لحظه لحظه تو تنم بود  بهترین تصویر عمرم عکس زانو زدنم بود
شیوا کرونا گرفته

😂😂😂😂😂

تبریک

1
5
10
15
20
25
30
35
40
وزن اولیه ۱۱۱.۶۰۰  🤕😮‍💨😬  وزن هدف ۷۰ کیلو😍🥰 هدف اولیه تا فرودین ۱۴۰۳ ... ۹۵ کیلو. 😎😎😎من می تونم💪💪💪💪   تیکر هدف اولیمه                   کاش این مردم می‌فهمیدند حالی که پریشان است آرامش میخواهد نه سرزنش😒😔 اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم  نگران فردایت نباش _خدای دیروز و امروز ، خدای فردا هم هست._ما اولین بار است بندگی میکنیم ولی او بی زمانی است که خدایی میکند ! _ اعتماد کن به خدایی اش ...
خدا نكشتت😃😃😃😃😃

از بس فکرمونو درگیر کردن😂

تو یه طوفان من جزیره   من ناپلئون تو دزیره    جز تو کی میتونست از من همه دنیا رو بگیره    نقطه تسکین محضم نقطه آرامشم بود   اسمتو زمزمه کردم این تمام شورشم بود   تو هوای تو که باشم صاحب کل زمینم   من همه دنیامو دادم زیر چتر تو بشینم   شوق تسلیم تو بودن لحظه لحظه تو تنم بود  بهترین تصویر عمرم عکس زانو زدنم بود
2706
ارسال نظر شما
2687
پربازدیدترین تاپیک های امروز