وای شوهر منم اینجور بود. به زور و گریه خونه بابام میبردمش. کمرو بود حرفی براگفتن نداشت. اعتماد بنفس صفر زد و پذیرفته شد آموزش و پرورش اینقدر سخت گذشت تا مجبور شد تو جمع همکارا بشینه. کلاس بره والان هرشب خونه بابام میریم ولی اینبار اون منو به زور میبره
میگه قدر بدون که یه روز دلت برا این محله تنگ میشه ولی دیگه کاری نداری اینجا