اوایل دوستی مون خیلی پرشور و هیجان بودم. خیلی دوس داشتیم همو. هنوزم داریم ولی نه به اون قشنگی. از وقتی پای خانواده ها اومد وسط و من یکم بیشتر از خانواده اش و اینا فهمیدم انگار چند تا از جون هامو از دست دادم و انرژی دوست داشتنم کم شد. یکمی هم طراز ما نیستن و پایین ترن. همش سعی میکنم به این فکر کنم که خودش پسر خوبیه دوسش دارم خودش مهمه ولی چیکار کنم افکار نمیزاره برخوردم مثل اوایل باشه. تا حدی که بعضی وقتا حس میکنه و میپرسه ولی من روم. نمیشه چیزی بگم میترسم شخصیتش خورد بشه. موندم سر دوراهی. از اونطرف میگم اگه بگم نه چون خودم دوسش دارم ی شکست هست برای خودم و از اونطرف هم از تبعات بله گفتن بسیار بسیار میترسم.
اونا شهر کوچیکن ما شهر بزرگ. بابای من پولداره و اونا معمولی. اونا ترکن و ما فارس. اونا مذهبی آن و ما برعکسیم. مهماش همینا بود. ولی ای کاش زودتر بهم میزدم. الان دیگه همه دوست و آشنا و فامیل میدونن. خیلی زشته برام. همه میپرسن چی شد.