سلام میخوام یادی کنم ازروززایمان هم خیلی سختی داشتم هم خیلی لحظه فوقعلاده میخوام ازاول شروع کنم منوشوهرم دخترخاله پسرخاله بودیم بعد۴سال دوستی باهم ازدواج کردیم هنوزیک ماه نشده بودکه دلمون بچه خواست بعدیک ماه هرهفته بیبی چک میذاشتم بعدمیدیدم حامله نیستم خیلی استرس داشتم تصمیم گرفتم یک ماه بعدبدون استرس سرکنم بعدیک ماه قشنگ روزپریودم بیبی چک گذاشتم دیدم حاملم منوشوهرم کلی خوشحال شدم من داشتم ازذوغ میمردم به همه خبردادم ۶هفتگی رفتم سونوگفتن ساک حاملگی دیده میشه بچه نه تایک هفته دیگه بیایامیوفته یامیمونه خیلی ناراحت شدم به شوهرم نگفتم گفتم زود بوده رفتم دعادعامیکردم چیزیش نشه مادربزرگم میگفت زود رفتی یکم دل گرم شدم بعد۱۰هفتگی بودم که رفتم یهودکترگفت این قلبش صداش دست پاش سرش اشکم دراومد خیلی خوشحال شدم تاریخ زایمانم ۱۳۹۸/۵/۱۳ زدن بعدازاون بود که وای ویارحاملگیم شروع شد تا۱۰ماه همش حالت تهوع داشتم یه اب خدش ازگلوم پایین نرفت هرروزخونه مامانم بودم اصلا شام ناهارهیچس نمیتونستم بزارم ازخونمون که تازه اومده بودیم بیزاربودم خیلی سخت بود همه میگفت توچراحاملگیت اینطوریه تعجب میکردم فقط زیرسرم بودم گذشت این روزااخراش بودکه ۳۸هفتم میخواستم سزارین بشم ولی متاسفانه انقدکه منوشوهرم ول خرجیم تواین یک سال همش خرج کردیم هیچی پسندازنکردیم همه میگفتن یکم پسنداز کنین توازطبیعی میترسی پول جمع کن بری سزارین هرهفته دکتربودم ۳۸بودکه دکتررفتم معاینم کردگفت ۲فینگری امشب توزایمان میکنی زعفرون بخورگل گاورزبون بخورازپله هابروپایین بالا هرکاری کردم اون شب نیومد که نیومد تایک هفته بعدش هرروزورزش میکردم که بیادنزدیک۳۹هفته بودم که بعصی وقتاتامیشستم احساس میکردم ازیکم اب میادمیدونم کیسه ابم پاره نشده بود میفهمیدم حتی وتسه معاینه رفتم بازبیمارستان گفت هیچی نیس دوسه روزاینطوری بودم که ۳۹هفته ۴زور بودیا۳۹هفته ۵روزدیدم بچم حرکتش خیلی کم شده پاشدم باشوهرم رفتم بیمارستان نوارقلب گرفتن بچه حرکت نمیکرد چندسری گرفتن بعداکژانسی منو فرستادن سونواونجاهم گفت اینوببردکترتصمیم میگیره امروزعملت کنه یانه مایه امینوتیکش کم شده بوده بردم بیمارستان گفتن امروزدکتربیهوشی نداریم بروبیمارستان...گرفتم اونجاسونوگرافی رودیدم ولی اصلا اهمیت ندادن زنگ زدن بیمارستان گفتم شماکه گفتین اژوانسی بستری کنن اینامیگن هیچی نیست گفت نه خانوم دکترماتشخیص داده اگه انجاقبولت نکردن صبح ساعت ۱۲اینجاباش اوناقبول نکردن صبح ساعت ۱۲اونجابودم اوناهم گفت دکتربیهوشی گفتم اخ جون سزارین باهزینه دولتی میشم وقتی رفتم توگفتم سزارین یاطبیعی گفت اول میری واسه طبیلی چشمتون روزبد نبینه ترس تمام وجودمو گرفت ولی مجبورن خوابیدن البته اینم نگفتم کع دکترم گفت بود تولگنت تنگه هیچی دیگه رفتم خوابیدم روتخت سرم بهم وصل کردن بعدساعت ۴بود قرص گداشتن داخل بعددوساعت بازهمون دوفینگربودم بازم سرم وصل میکردن متاسفانه من هی دستشوییم میومد نبایدازجام پامیشدن چون یه چیزی گذاشته بودن که نوارقلب نوازد بایدمیدیدن ساعت ۱۰شب بود دیدم صدای جیع یه زن اومد گوشموگرفتم گریه کردم البته تاساعت۱۰انقدربااون ناخنای بلندشون معاینم کره بودن که بدون اینکه کیسه ابم پاره شه خونریزی زیادداشتم دکترم خانوم عاللییی بودهنوزه دعاش میکنم ولی اون یه پرستاره بود حلالش نمیکنم که عذابم دادهمش معاینم کردم ناخوناشم بلند بود بعداون جیع زنه گفتم میخوام شوهرموببینم اون گفت بیادوای تادیدم بعلش کردم شروع کردم به گریه کردن اروم سدم ترسم یکم رفت شوهرم یه یک رب نشست پیشم گفت برم مرخصت کنم شوهرم یه پژوداره گفت درسته پول جمع نکردیم ولی ماشینمو میفروشم پرایدمیگیرم ولی میبرمت بیمارستان خوصوصی ولی من گفت تاصبح صبر میکنیم نشداون موقعه گفت باشه رفت پرستارابه خانوادم گفته بودن برین خونتون ماچراغاروخاموش میکنیم همگی حتی مریص میخوابه تاصبح ساعت۶اون موقعه بیاین فرستادن همه رفتن بعدیهودیدم یه چیزی اوردن کردن داخل امپول فشارباسرم به دستم نزدن😣کردن بایه شلنگ تووای مردم خدایاتاصبح فقط شوهرموصدامیزدم گریه میکردم امام هاروصدامیزدم اینکه یهومیگیره ول میکنه شروع شد ولی دهانه رحمم بازنشداون پرستارم تهدیدم میکردم که اگه نتونم ازپست بربیام نگهبان صدامیزنم فامیلیشونفهمیدم بع رئس بیمارستان میگفتم پرتش میکردن بیرون هیچی تهدید اون دادزدن اون ی۶ طرف دردم یه طرف اهاراستی دکترظهرش بهم گفت اگه تاصبح نتونی زایمان کنی میبرمت سزارین ولی قانونش اینه به اون پرستاراحمقم میگفتم زنگ بزنین شوهرم میگفت تلفن اینجایک طرش نمیشع نمیرفتن دیگه گفتم شمافرستادین رفتن صداتون میومد گقت نه مانگفتیم خیلی بدکرد ایشالا خدابزاره جلوش خلاصه ساعت ۷/۳۰صبح بودکه شیفت یه دکتردیگه بودکه دکترخودم اومدخانم مهدوی سنتم بخاطراینکه دستشویی نرم وصل کردن وای سنت میسوزوند انقددست انداخته بودن ازاینورسنت انگارچاقوزدن زیرشکمم هیچی دکتراومددیدم هنوزهمونم تامعاینه کزد داشت میرفت گفتم توروخدانجاتم بدین بگین بیاسنتوبازکنن گفت اگه بخوای سزارین بشی سنت لازمه دلم یکم روشن شدگفتم پس توزوخدازودتاخواست پاشوازدربزاره بیرون صدای بوق دستگاه اومدظربان قلب بچم رفت بالا اون یکی دکترشیفتم همون لحظه رسید اوژانسی من گذاشتن روبرانکارت بردنم اون روزدکترمیخوایت سزم کنهیه رب طدل مکشیدتابرم اتاق عمل ولی چون اینطوری شد۵دیقه ای بردنم وای نمیدونین درجهنم بسته شدوارددربهشت شدم باخوب بزخورد میکردن اصلا امپول زدن به کمرم نفهمیدم واامپول امپول میگفتن این بودهیچی کل بدنم داغ شد دردام رفت یه پرده کشیدن جلوم به ۵دیقه نرسیده بودبچه روبیرون کشیدن دخترم سلین مامان گریه کردم گفتن گریه نکن ممکنه سرت دردبگیره اوردن چسبوندن روی صورت خیلی خوشگل بود سفیدناز