اونروز که میخاست بره بدنبودیم،کلا مدت کوتاهی بود بهترشده بود اخلاقاش
رفت اما من بطور پنهانی و درونی دلخور بودم ازینکه ، حالاکه من دوست ندارم باخانوادش برم، باز اونا براش مهمترن و مهم براش اینه والدینشو اونجا تنها نزاره و رفته باهاشون.
خلاصه چندروز بعد رفتنش دوتا پیامک اعتراضی بهش دادم که اره اگه من با فامیلام یک هفته جایی باشم احتمالش کم نیس از دماغم دربیاری، منم که آدمم و هیچی نمیگم، کاش خوب بودنو ازمن یادبگیری و این سفر واقعا باعث ترک گناهات شه...
خلاصه قبل رفتن تاکید کرده بود که تنها نمونم خونه، یا برم خونه بابام، یا اونا بیان. منم تمام مدت با مادرمینا بودم، دیروز گفتم برگردم بیام خونه سری بزنم....
شب ساعت ۱۱ بود، یهو در رو باز کرد و اومد شوهرم.فقط سلام دادیم، سرد بودیم، من از جام بلندنشدم، رو زمین نشسته بودم.اونم تا وارد شد فقط سوال پشت سوال کرد
بدون لبخند یا گرمی، عین بازپرسها،
کسی خونه نیس؟ کی اومدی خونه؟ چندتا سوال اینجوری.
گفتم امروز اومدم،نبودم.
نه حال همو بپرسیم ، نه ابراز محبت یا دلتنگی هیچی. فقط ۵،۶ تاسوال کرد و منم پاسخ یخ و کوتاه دادم و بعدم رفت بخابه
شب دیدم سرماخورده پتو دیگه کشیدم روش،شوفاژ روشن کردم، چندبار پتو رو روش جابجاکردم...اما الان باز پاشدیم همونطور سرد و دور
هیچی تعریف نمیکنه.حتی من رفتم سلام کردم و گفتم چیه چرا ناراحتی، گفت هیچی...
عصر دیروز دیگه کلافه بودم از نبودش، میخاستم باشه، داشتم ب خوبیاش فکرمیکردم،ب اینکه باید قدر اون و زندگیمو بدونم، پیرهنشو برداشته بودم و بو میکردم،
اما وقتی اومد ...باز همه چی سرد و مزخرف شد...