من ی شهر دیگه ام شاغلم تو عقدیم بعد چن وقت اومدم خونمون بعد خونه مادرمو و مادر شوهرم تقریبا نزدیکه دیروز ک رسیدم شام رفتم اونجا بعد من توقع داشتم وقتی بعد اینهمه مدت رفتم خونشون و شوهرمو دیدم لاقل شب ی تعارف بکنه ک بمون بعد شوهرم قبل اینکه برم هی میگف توروخدا شب بمون من هیچ وقت نمیموندم بعد گفتم خب بخاطر اصرار شوهرم میمونم بعد مادر شوهرم بعد شام یکم ک نشسیم از من میپرسه میخای بمونی من موندم!!!بعد گفتم نمیدونم...بعد گف اگ میمونی پاشو جا بیار اگرم ن ک زود بخابید!!!ینی برو😐منم لباس پوشیدم شوهرمم با من اومد
بعد امروز ز زد ک شب بیا منم الکی گفنم ک عمم دعوتم کرده چون خیلی بهم برخورد خدایی
شوهرمم شب اومد اینجا..فک کنم فهمید دروغ گفتم ک ب درک اصلااا مهم نیس حتی یکککک بارم ب من نگفته شب بمون یا حتی ده دیقه برای مثاال بگه بعد چن هفته میبینی شوهرتو باهاش تو اتاق حرف بزن یا هرررچیزی....واقعا همه مادر شوهرایی ک دورو میبینم برعکسن ...حالا ب درک ولی دیشب خیلی بهم برخورد بعد گف پس دیگه فردا پس بیا اینجا ناهار گفتم اگ تونستم. چشم ک ولی نمیخاستم برم چون بابام فردا از کربلا میاد منم فردا غروب باید برگردم برم ی شهر دیگه بابام یه مریضی گرفته حالش خیلی بده من قبل رفتنشم ندیدمش حالا نمیخاستم برم بعد دیدم زنگ زد ب شوهرم فردا ناهار میاید اینجا فهمیدی؟بعدم قطع کرد!!!!
من نمیخام برم!
بنظرتون کارم زشته؟
مامانم همش میگه تو روانی تو مشکل داری همش میحای لج کنی بنظرتون برم؟
خدایی رفتنم بی احترامی به خودمو بابام نیس؟