سلام شوهرم گفت بریم شام خونه مامانم منم قبول کردم که عصر رفتیم
رفتیم خونشون پدر شوهرم داشت تو حیاط داشت تنور آماده میکرد برای آش رفتیم داخل خونه مادرشوهرمم داشت آشپزی میکرد و بیکار بود بعد نیم ساعت دیگه پدر شوهرم با لگد به در اومد تو به مادر شوهرم گفت وقتی بلد نیستی کاری نکن احمق و بازم فوش بد مادر شوهرم هیچی نمیگفت پدر شوهرم از گردنش گرفت ولم نمیکرد شوهرمم نبود من انقد جیغ زدم که نگو بعد مادر شوهرم یه سیلی و یه مشت تو دماغش زد و سیب زمینی هارو کرد تو دهنش شامم ریخت تو سرش که دیدم پدرشوهرم آروم دیگه رفت یه جا گریه کرد منم گریع کردم گفتم بس کنید پدر شوهرم باز حمله کرد مادرشوهرم چنگال به دست حمله کرد طرفش که برادر شوهرم اینا از راه رسیدن دعوا خوابید شوهر من داشت دق میکرد که چرا نبوده ما هم برگشتیم خونمون 😔