من الان یازده ساله باخانواده همسرم ی خونه ایم سه تاخاهرشوهردارم ک هرروز اینجا پلاسن و ازمن انتظارزیادی دارن وهی متلک هم بارم میکنن دیروز اینجابودن وامروز بازهم سه تاشون بودن سرسفره بودیم خاهرشوهربزرگم بهم متلک انداخت اعصابم خوردشدازسرسفره بلندشدم رفتم اتاقم بیرون نیومدم داشتم خفه میشدم ازحرصم شوهرمم باخاهربزرگش قهرکرده وقتی فهمیداون اینجاس نیومدخونه ومن تنهاگذاشت منم زنگ زدم بهش گفتم نمیتون جوخونروتحمل کنم بیادنبالم منم ببربیروناونم حرفموزمین ننداخت اومددنبالم وقتی داشتم میرفتم اونهاهم همزمان بامن بلندشدن گرشونوگم کنن شوهرم چشم دیدنشونداشت منم خودموگم کردم باعجله زدم بیرون وسوارماشین شدم فرصت خداحافظی نداشتم شوهم منوبردگذاشت خونه داییم ک اون نزدیکیا بودوگفت هروقت خاستی بزنگ بیام دنبالت من میرم خونه منم چون لجم گرفته بودگفتم باش ده دقیقه نشسته بودم ک همسرم اس دادبهم حاصرشومیام دنبالت گفتم باش پدرش باهاش دعواکرده بو ک چرازنتو بردی اونجا وفلان