بعد دیشب که کیفمو پرت کرد و بهم گفت از خونه برو منم پلیس خبر کردم و یه برگه صورت جلسه نوشت و باهامون حرف زد که خوب باشید با هم امروز بازم شروع کرد که تو فکر پسر عمت دیشب بهش نگاه میکردی عمدا جلوتر از من راه رفتی که اون فکر کنه بدبختی یه حرفایی زد که یعنی اصلا من بهش فکرم نمیکردم و هی میخواد اعصابمو خورد کنه. گفت از خدامه بری دنبال طلاق گفتم بنویس و امضا کن ننوشت اما بعد اومد بنویسه خلاصه منم صبح تا حالا هیچی نخوردم عصبی شدم جیغ و داد کردم صابخونمون اومد دم در شوهرم هی گفت برو درو باز کن مجبور شدم رفتم باز کردم بهمون توپید گفت دیوونه خونست زنگ میزنم پلیسا یعنی چه بعدشم شوهرم خیلی عصبی شد گفت بیا دیگه تمومش کنیم این زندگیو.
چیکار کنم؟