قتی اومدن خواستگاری... من جرئت نداشتم به بابام بگم دوس بودیم یه چیزی خالی بندی سرهم کردم گفتم. بعد بابام گفت خب برید تو اتاق حرف هاتون باهم بزنید و شرایط تون بگید اینا.... ماهم رفتیم تو اتاق نمیدونستیم بهم چی بگیم خب 3 سال باهم حرف زده بودیم دیگه. فقط باهم دوتا عکس سلفی یادگاری انداختیم بعد 5 دیقه نشد اومدیم بیرون. یهو قیافه بابام اینقدر با تعجب و هاج و واج داشت نگاه میکرد. گفت حرفا تون زدین گفتم بله. گفت خب چیشد گفتم من خوشم اومده از نظر من اوکیه حالا نظر شمارو نمیدونم... بابام گفت واقعا تو 5 دیقه حرفای یه عمر زندگی مشترک تون زدید و متوجه شدی پسر خوبیه و میخوای ازدواج کنی... گفتم بله
من یه خولستگار داشتم که ۴۱ سالش بود، برادر شوهر همکارم بود، از این وسواسیا، گفت میام دنبالت بریم بیرون صحبت کنیم، اومد ماشینش پر از کتاب بود، تو این سن امتحان کلاس زبان داشت، بعد رفتیم هی دور زد توی خیابئنا، آخر سر هم رفت از دکه کنار خیابون دو تا بستنی یخی خرید از این نارنجیا، هی ازم می پرسید حقوقت چنده؟ کارت بانکی مامانت دست باباته؟! آخرشم گفت بیا دستت را بده به من تا دلت نرم بشه، گفتم تو سرت بخوره نکبت 🤢
💖 گر نگهدار من آن است که من می دانم، شیشه را در بغل سنگ نگه می دارد 💖