اپیزود_اول_زندگی_بهناز
یه روز گرم مرداد، مادر ۱۷ ساله و پدر ۲۱ ساله ای توی بیمارستان امید تهران صاحب یه دختر کوچولو شدن که اسمشو بهناز گذاشتن،
اون دختر کوچولو من بودم😜
#اپیزود_دوم_زندگی_بهناز
زمان به سرعت سپری میشد و من بزرگتر میشدم، کلی لوس مامان بابام بودمو زندگیمون یه جورایی حول محور من میچرخید، هرسال به اندازه توان مالیمون جشن تولد برام میگرفتن و کلی از بچه های فامیل رو دعوت میکردن، پولدار نبودن اما تمام تلاششونو واسه خوشحالی یه دونه دخترشون انجام میدادن، کلاسهای مختلف مثل ژیمناستیک، نقاشی،کاراته، شنا و زبان رو قبل سن مدرسه رفتم اما تا به مرحله سختی و زحمت میرسید، شونه خالی میکردمو نمیرفتم، حتی از پیش دبستان و مهد کودک هم هر کدوم فقط یه هفته رفتم
اپیزود_سوم_زندگی_بهناز
گذشت تا به سن مدرسه رسیدم، یه جور عجیبی همون روز اول عاشق مدرسه شدمو، دوست داشتم زودتر مامانم که کنار مامانای دیگه ی بچه های اول دبستان وایساده بود بره خونه تا حس استقلال رو تجربه کنم، از سن کمتر از یکسالگی مامانم برام کتاب میخوند و وقتی رفتم کلاس اول، کتابامو با مامانم روش شماره نوشتم یادمه که ۱۰۲ تا کتاب داشتم، عاشق کتاب و مدرسه بودم، شاید چون توی سن کم میدیدم مامانم مطالعه میکنه و به تحصیل علاقه داره، شاگرد خوبی بودم و همیشه سرگروه کلاس و مبصر و نور چشمی معلم، مامانم کلی به درسم می رسید و بابام هرروز صبح میرسوندم مدرسه، دوران دبستان رو با کلی خاطره و حس خوب و اعتماد بنفس تموم کردم،گذشت تا اینکه به سن راهنمایی رسیدم
اپیزود_سوم_زندگی_بهناز
گذشت تا به سن مدرسه رسیدم، یه جور عجیبی همون روز اول عاشق مدرسه شدمو، دوست داشتم زودتر مامانم که کنار مامانای دیگه ی بچه های اول دبستان وایساده بود بره خونه تا حس استقلال رو تجربه کنم، از سن کمتر از یکسالگی مامانم برام کتاب میخوند و وقتی رفتم کلاس اول، کتابامو با مامانم روش شماره نوشتم یادمه که ۱۰۲ تا کتاب داشتم، عاشق کتاب و مدرسه بودم، شاید چون توی سن کم میدیدم مامانم مطالعه میکنه و به تحصیل علاقه داره، شاگرد خوبی بودم و همیشه سرگروه کلاس و مبصر و نور چشمی معلم، مامانم کلی به درسم می رسید و بابام هرروز صبح میرسوندم مدرسه، دوران دبستان رو با کلی خاطره و حس خوب و اعتماد بنفس تموم کردم،گذشت تا اینکه به سن راهنمایی رسیدم
اپیزود_چهارم_زندگی_بهناز
دوم راهنمایی بودم که صاحب داداش شدمو کلی احساس بزرگی بهم دست داد، دیگه بخشی از مسئولیت های زندگیم مثل صبح بیدار شدن واسه مدرسه(البته فقط بیدار شدنش)، سرویس مدرسه داشتم😁رو به عهده گرفتمو رفتم تو فاز بزرگ بودن، منو دوستام دیگه تفریحاتمون تو سن راهنمایی نسبت به دبستان تغییر کرده بود مثلا آهنگای رپ گوش میدادیم،یه سری از بچه ها از عشقشون مثلا به فلان بازیگر تعریف میکردن، یا حتی بعضیا خواستگار داشتن، اولین متلکایی که تو خیابون میشنیدم و با خودم فکر میکردم با من بود؟؟😳آخه مگه من بچه نیستم؟!
دوران پر هیاهو بلوغ، برزخ بین کودکی و بزرگسالیه، اما پره از تجربه اولین ها، و بنظر من اولین ها همیشه به یاد موندنی و شیرینن❤
اپیزود_ششم_زندگی_بهناز
بلاخره دوران راهنمایی تموم شد و وارد دبیرستان شدم، دبیرستان هدف توی خیابون ولیعصر، مدرسه اونقدر بزرگ بود که توی تصورم نمیومد،چند طبقه و هر طبقه بالای ۵ تا کلاس بزرگ و راهرو های بزرگ و طویل، دیگه کم کم فکر آینده و انتخاب رشته بودم و این مهمترین مساله زندگیم بود،اهداف بزرگ داشتمو دلم میخواست یه انسان متفاوت بشم، فکر میکردم میتونم تنهایی کشورمو نجات بدم، آدم تو یه سنی وقتی جوونتره انگار انرژی تغییر دنیا توی دستهاشه، مثلا اول دبیرستان دلم میخواست رشته تحصیلیمو جوری انتخاب کنم که بتونم بعده ها مهندسی معکوس انجام بدم و تکنولوژی هایی که داخل ایران نداریم رو وارد ایران کنم، خیلی راجع این موضوع مطالعه میکردم، اما در کنارش ظاهرم برام مهم شده بود و سعی میکردم بیشتر به خودم برسم، مثلا همزمان با مد زمان کلیپس بخرم و جلوی موهامو فوکولی کنم🤦🏻♀️یا وقتی مدل موی آناناسی مد میشد،برم جلو موهامو کوتاه کنم، دلم میخواست ناخنام بلند باشه و خوشحال بودم که مدرسمون خیلی روی این موضوع گیر نبود، بیشتر دنبال اتو مو و ست کردن لباس و مهره وصل کردن به موهام بودم و برام مهم بود چجوری دیده میشم، خلاصه کلی به قر و فرم اهمیت میدادم و چیتان فیتان میکردم
همون سالهای دبیرستان بودم که زمزمه هایی به گوشم خورد که عمم واسه پسر کوچیکش قصد داره از من خواستگاری کنه، از قبل هم شنیده بودم اما اونقدری توی دنیای دیگه بودم که جدی نگرفته بودم، اما الان با گذر زمان فکرمو به خودش مشغول کرده بود، پسرعمه م ده سالی از من بزرگتر بود و هرچی فکر میکردم یادم نیومد که حتی کوچکترین دیالوگی باهم حرف زده باشیم، از دو دنیای متفاوت بودیم، اون توی شهر دیگه دانشجو بود و میتونستم قسم بخورم که ذره ای به من فکر نمیکرد