خواستگاریم اومد هیچی نداشت سرباز بود بابام گفت نه. اما اون و مادرش خیلی زنگ میزدن بهم که باباتو راضی کن فک کردم دوسم داره دو سال تمام گرفتار بودم تا بابام رو راضی کنم بخاطر جلب رضایت بابام پس اندازمو دادمش ماشین بگیره و آزمون ها رو ثبتنامش میکردم تا بالاخره تونست قبول بشه قرار بود بیاد واسه خواستگاری و عقد یهو گفت مادرم مخالف شده اوندفعه جواب رد. دادن ضایع شدیم گفت به مامانم زنگ بزن گفتم نمی زنم گفت پس بهتره فراموشم کنی
آخه یه مرد و مادرش چقد باید پست باشن که با زندگی دختر مردم اینجور بازی کنن