در خانواده متمولی مثل خانواده من که زندگی کنی از یکسالگی تا هزار سالگی به شرط ثبات شرایط انتظار تولد های جور و واجور داری،پر جمعیت بودن خانواده را که لحاظ کنی کم کم منصرف میشوی که قضیه تهتغاری بودن من روی کار می آید و زورش میچربد و تو صاحب تولدهای رنگارنگ میشوی!البته خودمانیم هر سال که نبود گاهی از دستشان در میرفت برای ان دختر با موهای خرمایی همیشه قارچی و چشمهای سبز و آبی مثل تیله براقش تولد بگیرند.ان روزها هنوز مادر بزرگ زنده بود و من سوگولی خانواده،البته تا قبل از به دنیا آمدن پسر عمه ی کوچکم.او که به دنیا امد بچه کوچک فامیل شد و توجه ها کمتر اما جای شکرش باقی بود که سوگولی خانواده خودم بودم.توی آنروزهای طلایی هیچ غصه ای یادم نیست.دروغ گفتم یادم میاید مامان و بابا خیلی وقتها دعوایشان میشد هنوز سرگشتگی ان لحظات یادم است.مامان میرفت و قهر میکرد و من دلم تنگ میشد از نبودنش ان روزها خیلی هم طلایی نبودند انگار.بودند نسبت به حالا بودند اما..
بزرگتر که میشدم سیاهی را بیشتر درک میکردم طلایی ها با رنگ های تیره قاطی میشد و من چقدر دلم میخواهد ان روزها یادم نیاید که اذیت میشد دخترک و قول داد ببخشد آزاردهنده را و بخشید و اما فراموش نه!!
تولد بیست و هفت سالگی ام نزدیک است دیگر طلایی ها همه رنگ باخته و من در خاکستری ترین وضعیت خود به سر میبرم و حالا کسی نمیداند دخترک با موهای همیشه قارچی و چشمهای سبز ابی مثل تیله اش در کدام پستو و پشت کدام کمد مخفی شده است؟