همیشه اولین تجربه ها یا خیلی تلخ هستند یا خیلی شیرین بعد از آن اولین ها همه چیز به مرور عادی میشود شاید بزرگترین موهبتی که خداوند به انسان داشته همین قصه ی تلخ عادت است...💔
سرمن یه سمساری قدیمی وشلوغ پلوغه که توش همیشه جنگه.بین امیدوناامیدی.بین خنده و گریه.بین رسیدن و نرسیدن.بین ولش کن و تو می تونی.توی سرمن همیشه هزارتا زن کولی دارن کل میکشن همیشه دونفردارن سر قیمت ی قاب عکس قدیمی چونه میزنن،همیشه یه بااحتیاط برانید داره قدم میزنه.دلم یه موزه ی قدیمیه.ی موزه ای که فقط یه نفررو برای دیدن داره.توی دل من نگاه توریخته رو درودیوار.توی دل من هواپره ازکشش افقی لبای تو.پر از بزن بریما.توی دل من همیشه هزارتا نظامی دارن یک صدا میخونن پایان شب سیه سپید است ...شاید برای همینه که من هیچوقت دختر عاقلی نبودم!به هر حال صبح میشه این شب
چرااا عزیزم من دارم میبینم از همدانی هابپرسید دکتربهنود واقعا کارش حرف نداره خواهرم دماغش استخونی بود خودشم ب دکتر گفت میخوام طبیعی باشه الانم بعدچندسال کمترکسی متوجه میشه عمل کرده وتنهاتغییرش اینه ک خودش میگه بو یاییم ضعیف شده
سویندم به سوری گلاله سوره هر وخت له لامی خم له من دوره