2737
2734
عنوان

سرگذشتهای واقعی...

| مشاهده متن کامل بحث + 20030 بازدید | 247 پست

قسمت۶:به حرکات شیرین بادقت نگاه میکردم دختری نبودم که اهل دوست پسرگرفتن باشه

باخودم گفتم شایدواقعادوستشه که باهم خیلی صمیمی هستن

سخت مشغول درس خوندن بودم وکمترمیلادرومیدیدم

اخرین امتحانم روکه دادم میلاداس داداخرهفته توخونش یه مهمونی گرفته دوستداره منم شرکت کنم

گفتم من شب نمیتونم دیربرم خونه

گفت ۱۸سالته نمیتونی یه بهانه بیاری یه شب کناره من باشی!

خودمم بدم نمیومدبرم مهمونی بعدازکلی درس خوندن یه تفریح کنم

بازهره دوستم هماهنگ کردم که زنگبزنه به مامانم والکی بگه تولدشه واجازه بده من برم تولدش

ازاونجایی که مامانم زهره رومیشناخت قبول کرد

من اولین بارم بودتوهمچین مهمونیهای شرکت میکردم

هم هیجان داشتم هم میترسیدم

دوست نداشتم لباس لختی بپوشم یه تیپ اسپرت زدم بلوزشلوارپوشیدم رفتم

وقتی رسیدم خونه ی میلادنصف مهموناکه اکثرادختروپسرهای جوان بودن امده بودن

بساط مشروب خوردن و بزنوبرقصشون به پابود میلادجلوی همه بغلم کرد

گفت برولباسات روعوض کن

گفتم لباس من همینه

گفت اون همه تاپ دامن برات اوردم این چیه پوشیدی میخوای ابروم روببری

به زورمن روبردتواتاق بعدم رفت ازتوبارهای که برای مغازه گذاشته بودکناریه دامن کوتاه باتاپ اورد

گفت ایناروبپوش

توعمل انجام شده قرارگرفته بودم به ناچارلباسم روعوض کردم وامدم توجمع

خیلی معذب بودم یه گوشه نشستم وبقیه رونگاه میکردم

میلادانقدرمشروب خورده بودکه بوی دهنش وقتی بهم نزدیک میشداذیتم میکرد

رفتارش دست خودش نبودالبته اکثرامثل میلادبودن برای منم یه مقدارمشروب ریخت گفت بخور

ولی من قبول نکردم

اون شب اولین تجربه ی من ازپارتی ومهمونیهای شبانه بودویه جورایی برام تازگی داشت

بعدازاون چندباردیگه ام به اینجورمهمونیارفتم

طرزفکرم نسبت به اطرافیانم عوض شده بودخودم روباکلاس وامروزی میدونستم

این وسط علاوه به خودم رفتارشیرینم عوض شده بودوبه خودش خیلی میرسیدوبیشتراوقات سرش توگوشیش بود

دیرمیومدخونه به مامانم میگفت بادوستام سینماوپارک بودم

شک نداشتم که دوست پسرداره ولی به روی خودم نمیاوردم

یه روزکه برای برداشتن ادامس دست کردم توکیف شیرین متوجه شدم یه جاکلیدی قلب شبیه همونی که میلادبه من داده به دسته کلیدشه

نتونستم حرفی نزنم ازشیرین سوال کردم

گفت یکی ازدوستام بهم داده

چندروزی بودازمیلادخبری نداشتم ومیگفت درگیرمغازه ام دلم براش تنگ شده بود

بهش اس دادم کارنداری بریم بیرون

گفت اماده شویکساعت دیگه سرکوچتونم

منم سریع اماده شدم رفتم پایین

یه کم زودرفته بودم

منتظروایساده بودم که نگاهم افتادانطرف خیابون ماشین میلادبودولی ازچیزی که میدیدم داشتم شاخ درمیاوردم..

در گریختن رستگاری نیست ! بمان و چیزی از خودت بساز که نشکند …


بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

قسمت۷:ازچیزی که میدیدم داشتم شاخ درمیاوردم

باورم نمیشدشیرین ازماشین میلادپیاده شدیه شاخه گل رزهم دستش بودوقتی ازش خداحافظی کردبهش دست داد

میلاددستش روبوسیدازهم جداشدن

هنگ بوداصلا نمیتونستم این موضوع روتجزیه وتحلیل کنم

نیت میلادازاینکارش چی بود

شیرین امداینورخیابون رفت سمت خونه

انقدرحالم بدبودکه تکیه دادم به درخت که نیفتم

چنددقیقه ای طول نکشیدکه میلادبهم زنگزد

نمیدونستم بایدچکارکنم انگارمغزم ازکارافتاده بود

دوباره گوشیم زنگ خوردناخوداگاه جواب دادم

میلادگفت معلومه کجای

من ده دقیقه است اینجامنتظرم ازکار زندگیم بخاطرخانم زدم

صداشم اذیتم میکرد

گفتم دودقیقه دیگه پیشتم

وقتی سوارشدم باخوشرویی بهم سلام کردگفت به به خوشگل خانم حوصله اش سررفته بود

مادرخدمتیم کجاببرمت 

ازاعصبانیت دستام رومشت کرده بودم

ولی سعی میکردم خونسردیه خودم روحفظ کنم

میلادجلوی یه سفره خونه نگهداشت رفتیم تو

سرویس چای قلیون سفارش داد

امدنزدیکم نشست که بغلم کنه

ولی سریع خودم روکشیدم کنار 

دست خودم نبودازش متنفرشده بودم

دنبال فرصت بودم دلیل اینکارش روبپرسم

میلادکه متوجه تغییررفتارم شده بود

گفت چت شده رعنا

جزام ندارم ها

گفتم توامروزازصبح کجابودی

خندیدگفت کجارودارم برم مغازه بودم توکه اس دادی امدم دنبال

حالت خوش نیست هاعشقم

مجبوربودم ظاهرسازی کنم گفتم مال چندروز دوریه

میلادگفت به زودی میام خواستگاریت دیگه پبش خودمی وغم دوری نداری بعدم باصدای بلندخندید

اون روزهیچی به میلادنگفتم وخیلی زودبرگشتم خونه

رفتم تواتاق شیرین روتخت درازکشیده بودگوشی دستش بود

کنارش نشستم وگفتم امروزکجابودی

ازسوال بی مقدمه ام شیرین تعجب کردگفت بیرون بودم بادوستم

گفتم ازکی تاحالا دوستت۲۰۶ داره

بااین حرفم شیرین سریع بلندشدگفت تومگه من رودیدی

گفتم اره اون اقاکی بود

شیرین یه کم من من کردگفت رعناترخدایه وقت به کسی حرفی نزنی 

خودت خوب میدونی اگربابابفهمه حتمامیکشنم

گفتم خیالت راحت چیزی نمیگم فقط بگو اون پسره کیه وچه جوری باهاش اشناشدی

شیرین که خیالش راحت شدگوشیش روبازکرد

رفت توگالری وعکسهای دونفره ی خودش میلادروبهم نشون داد

گفت خیلی پسرخوبیه من روهم خیلی دوستداره وقراره بیادخواستگاریم

یادته عیدرفتیم خرید

باسرگفتم اره

گفت اون مغازه که بهمون تخفیف دادم یادته

این صاحب همون مغازه است اسمش میلاد

دوروزبعدازعید بهم اس دادسال نوروتبریک گفت 

وابرازعلاقه کردبهم که ازمن خوشش امده ومیخواد باهام بیشتراشنابشه

من اول حرفهاش روباورنکردم ولی اینقدرپیام دادکه منم ترغیب شدم واخرای فروردین رفتم دیدنش

والان چندماهی هست باهم درارتباطیم..

در گریختن رستگاری نیست ! بمان و چیزی از خودت بساز که نشکند …
2728

قسمت۸:شیرین گفت چندماهی هست بامیلاد

درارتباطم

آنقدرباشورشوق حرف میزدوخوشحال بودکه

انگارباشاهزاده ی رویاهاش اشناشده

تودلم گفتم نشناختیش چه جونوریه

دیگه طاقت نیاوردم بایدتکلیف این قضیه روروشن میکردم

ازاتاق امدم بیرون رفتم سمت تراس که مامانم صدام رونشنوه به میلادزنگزدم

تادوتابوق خورده جواب دادجانم عزیزم 

گفتم کجای بایدحتما ببینمت

میلادگفت نزدیک مغازه ام چی شده نمیشه تلفنی بگی

گفتم نه حتمابایدرودروباهات حرفبزنم

گفت باشه الان میام 

سریع مانتوپوشیدم رفتم سرخیابون

بیست دقیقه ای طول کشیدتابیاد

سوارکه شدم درماشینم رومحکم بستم 

میلادباتعجب نگاهم کردگفت چته چرامیخوای درماشین داغون کنی بامامانت دعوات شده

باعصانیت برگشتم سمتش گفتم برویه جای خلوت 

میلادبی حرف راه افتادسه وچهارتاکوچه بالاترجلوی یه پارک وایساد

گفت رعناچیزی شده

نذاشتم حرفش روادامه بده یکی خوابندم توگوشش

دادزدم ادم به پستی توندیدم دروغگو

میلادگفت چه غلطی کردی باچه حقی زدی توگوش من هارشدی

گفتم ادم بایدخیلی رزل باشه که همزمان سردونفرروکلاه بذاره

فکرکردی خیلی زرنگی

بازبون خوش دارم بهت میگم پاتواززندگی من وخواهرم بکش بیرون

توبرای من ازاین ثانیه مردی

نمیدونم به شیرین چه قولهای الکی دادی

ولی خودت تمومش کن وبگوبه دردهم نمیخوریم

میلادکه فهمیددستش برام روشده

گوشیش روگرفت دستش بعدازچندقیقه باصدای بلندگفت بدبخت دلم برات میسوز

 من ازروزی که شیرین روتومغازه دیدم عاشقش شدم و واقعاهم دوستشدارم

منتهی این وسط نمیخواستم توضربه ی روحی بخوری

بخاطرهمین رابطه ام روباهات روزبه روزکمترکردم شایدخودت ازم دلسردبشی وبری دنبال زندگیت

گفتم خدامیدونه چه نقشه ای توسرته ولی مطمئن باش نمیذارم به خواسته ات برسی 

دیدی ازطریق من نمیتونی به چیزی که میخوای برسی رفتی سراغ شیرین

گفت ازاولشم تواویزون من بودی

تایه تعارف کردم سریع سوارماشین شدی

میلادیه هفت خط بودکه خوب بلدبودچکارکنه ومن دیرشناخته بودمش

ازماشین پیاده شدم گفتم برای باراخره که دارم بهت میگم دست ازسرشیرین برداروگرنه بدمیبینی

وازماشینش دورشدم

برای رفتن به اون سمت خیابون بایدازروی جدول میپریدم که ازشانس بدمن گوشیم ازجیبم افتادتو جدول که پرازلجن واب فاضلاب بود

نمیتونستم بادست برش دارم باشاخه شکسته یه درخت کشیدمش بیرون

باچندتادستمال تمیزش کردم دکمه اش روفشاردادم صفحه اش روشن شدولی تاربود 

سوارتاکسی شدم تاسریع برسم خونه باسشوارخشکش کنم وقتی رسیدم گوشیم کامل خاموش شده بودبیخیالش شدم

رفتم باشیرین حرفبزنم دراتاق روکه بازکردم دیدم

اروم داره بایکی حرف میزنه وچپ چپ نگاه من میکنه..

در گریختن رستگاری نیست ! بمان و چیزی از خودت بساز که نشکند …

قسمت۹:وارداتاق شدم شیرین داشت آروم بایکی حرف میزدوبدنگاه من میکرد

میتونستم حدس بزنم کی پشت خطه

نشستم روبه روش اونم سریع خداحافظی کردگوشی روقطع کرد

تاخواستم شروع کنم به حرفزدن

گفت فکرنمیکردم اینقدرپست باشی وحسود

تومثلاخواهرمن هستی ولی ازدشمن برام بدتری

ازحرفهاش هنگ بودم گفتم شیرین چی داری میگی گوش کن ببین من چی میگم بذارمن حرفهام روبزنم

ولی شیرین انقدرعصبانی بودکه نمیذاشت من حرف بزنم

گفت خفه شوتوحسوداز۱۵سالگی چون خواستگارزیادداشتی فکرکردی کی هستی وهرچی ادم خوشتیپ وخوشگل بایدقسمت توبشه

ولی دم میلادگرم که خوب حالت روگرفته

ازامروزبه بعدکاری بهت ندارم وتوام حق دخالت توزندگی وروابط من رونداری

دوستداشتم ازدست شیرین جیغ بزنم

گفتم بخدامیلادآدم شیادیه گول حرفهاش رونخور

اون منم باهمون زبون چرب ونرمش گول زدولی بعدمتوجه شدم چه نیتی داره 

گفت توکه راست میگی تاشنیدی بامن دوست رفتی دیدنش

شروع کردی ازمن بدگفتن که من روخراب کنی

ولی خوب حالت روگرفته

گفتم من رفتم بهش بگم اززندگیه جفتمون بره بیرون گورش روگم کنه چون من خیلی وقته میلادرومیشناسم وباهاش دوستم اشنایی ماازشب عروسیه سیماشروع شده

شیرین که انگارجادوش کرده بودن گفت میدونم

چون میلادگفت ازاون شب اویزونش شدی تایه تعارف کرده سوارماشینش شدی 

اونم برای وقت پرکنی باهات بوده تاعیدکه من رودیده وازمن خوشش امده وازاون روزرابطه اش روباتوروزبه روزکمترکرده تاخودت بیخیالش بشی 

داشتم ازدروغهای که به شیرین گفته بودمنفجرمیشدم

یدفعه دادزدم چرانمیفهمی داره بهت دروغ میگه

شیرین گوشیش روبازکردویسی که میلادبراش فرستاده بودروبازکرد باورم نمیشدمیلاد اون تیکه ازحرفهاش روکه گفته بودبدبخت من ازروی دلسوزی باهات بودم که خودت بری وضربه روحی نخوری وروزبه روز رابطه ام روباهات کم کردم وعاشق شیرین شدم..برای شیرین فرستاده بود

باورم نمیشداون عوضی کارش روخودبلد بودومن نمیدونستم چه جوری به شیرین ثابت کنم که میلاد ادم خوبی نیست

میدونستم هرچی ببشتراصرارکنم نتیجیه برعکس میده وشیرین فکرمیکنه من از روی حسادت دارم حرف میزنم

بایدمیذاشتم خودش میلادروبشناسه

وازاون روزبه بعدرابطه ی شیرین بامن بدشدوهیچ کدوم ازکارهاش روبهم نمیگفت

فکرمیکردمن بهش حسادت میکنم

وگاهی برای اینکه لج من رودربیاره جلوی من تلفنی بامیلادحرف میزدوقربون صدقه اش میرفت

هرروزبه بهانه کاروکلاس اماده میشدمیرفت بیرون ومن خوب میدونستم کجامیره

وهرچی به شیرین میگفتم میلاداونی نیست که داره میگه باورش نمیشد

حتی چندباربهش گفتم خونش نری من چندباری رفتن اون خونه مشکوکه ولی شیرین باورش نمیشدمیگفت...

در گریختن رستگاری نیست ! بمان و چیزی از خودت بساز که نشکند …

قسمت۱۰:شیرین درجواب حرفم گفت میدونم الان داری ازحسادت میترکی چون میلاددست ردبه سینه ات زده وبخاطرهمین داری پشت سرش این حرفهارومیزنی

خوبه رفتی خونه زندگیش روهم دیدی ومیدونی زنش بشم چیزی کم ندارم

دوستداشتم ازدست شیرین سرم روبکوبم به دیوار

کم اورده بودم

فکرمیکردازروی حسادت دارم این حرفهاروبهش میزنم

حرفزدن باشیرین فایده نداشت تصمیم گرفتم برم پیش میلادودوباره باهاش حرفبزنم

دوست نداشتم بخاطرمن شیرین به دردسربیفته

خودم رومقصرمیدونستم چون پای میلادرومن به زندگیش بازکرده بودم

فرداصبح به بهانه اموزشگاه ازخونه زدم بیرون رفتم سمت مغازه میلاد

وقتی رسیدم محسن مغازه بودبعدازاحوالپرسی سراغ میلادروگرفتم گفت توراه داره میاد

چنددقیقه ای منتظرموندم تاآمد

تاچشمش به من افتادگفت به به رعناخانم دوبهم زن اینطرفا

بااخم بهش گفتم چنددقیقه کارت دارم

نمیدونم میلادبه محسن چی گفت که ازمغازه رفت بیرون

میلادگفت حرفت روبزن زودبرو

گفتم ببین من توهمدیگروخوب میشناسیم ومن خوب میدونم که مردزندگی نیستی وفقط برای سرگرمی بامن بودی وتمام حرفات دروغه الانم داری بادروغات شیرین روفریب میدی

ازت خواهش میکنم دست ازسرمابرداراون گول حرفات روخورده وباورت کرده

میلادگفت ازکجامیدونی حرفام دروغه

گفتم چون باهمین حرفهای الکیت من روهم گول زدی وبعدخیلی راحت زدی زیرش

میلادخندیدگفت افرین به تودخترباهوش

چراآمدی این حرفهاروبه من میزنی

توکه میدونی دروغه بروبه خواهرت بگو

گفتم اون سرش رومثل کپک کرده توبرف ونمیخواد واقعیت روببینه

میلادگفت اون دیگه مشکل من نیست

لطفاازاینجابرو

دیگه ام سراغم نیاوگرنه مجبورمیشم به شیرین بگم امدی التماسم کنی که باهات باشم

حالم بهم میخوردازش هرچی ازدهنم درامدبهش گفتم ازمغازه امدم بیرون

چندماهی از تمام این ماجرهامیگذشت ووابستگیه شیرین به میلادهزاربرابرشده بودومیدیدم چه نقشه های برای اینده اش میکشه وغیرازحرص خوردن کاری ازدستم برنمیومد

یه شب که عروسی دعوت بودیم

شیرین به مادرم گفت من پریودشدم حال وحوصله ندارم نمیام

مطمئن بودم داره دروغ میگه چون سیگل ماهانه اش رومیدونستم

به مامانم گفتم شیرین نمیادمنم نمیام تنهاست وپیشش میمونم

مادرم گفت نمیشه زشته یکتون بایدهمراه من باشه

خلاصه من اون شب بامامانم رفتم عروسی ونزدیک۱شب برگشتیم

وارداتاق شدم احساس میکردم شیرین بیداره ولی خودش روبه خواب زده

به نظرم رنگش پریده بود 

نمیدونم چرادلم شورمیزد

لباسم روعوض کردم برق روخاموش کردم ودرازکشیدم

چشمام روبستم ولی خوابم نمیبرد

نیم ساعتی گذشت احساس کردم شیرین بی صدا داره زیرپتوگریه میکنه..

در گریختن رستگاری نیست ! بمان و چیزی از خودت بساز که نشکند …
2738

امروز رفته بودیم خونه ییلاقیمون بعد همسایمون هم  ماشینشون بود بعدیکی دوساعت دیدیم صدا داد وفریاد میاد بعد دیدیم عروسشون جیغ میکشه دوتا زن همدیگرو میزدن اصلا یه وضعی بعد فکر میکنین قضیه چی بود این همسایمون وضع مالیش توپه توپه بعد یه پسر ودختر داره که همه جوره ساپورت اند ازدواج کرده اندتا اینکه این پسره امروز تولدش بوده بعد دوست دختر داشته دختره براش میخواست جشن بگیره دوتایی میان خونه کوهستانی زنش زنگ میزنه کجایی میگه کوه هستم بخاری رو دارم درست میکنم زنش به همه میگه دسته جمعی بریم سوپرایزش کنیم کیک وکادو اینا میگیرن میان اونجا وقضیه لو میره دعوا گیس وگیس کشی دلم واسه زنه سوخت اون یکی زنه رو هم پدر شوهره برگردوند شهر 

امروز رفته بودیم خونه ییلاقیمون بعد همسایمون هم  ماشینشون بود بعدیکی دوساعت دیدیم صدا داد وفریا ...

وای😑😲 

در گریختن رستگاری نیست ! بمان و چیزی از خودت بساز که نشکند …
2706
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2687
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های امروز