2726
عنوان

سرگذشتهای واقعی...

20029 بازدید | 247 پست

یه مدت پیش یکی از کاربرا چن تا داستان واقعی گذاشت ک خیلیا استقبال کردن ولی نمیدونم چرا بعدش هر چ دنبال تاپیکش گشتم پیداش نکردم دیگه 

اگه موافق هستین و دوست دارین من براتون داستان بزارم 😊 

در گریختن رستگاری نیست ! بمان و چیزی از خودت بساز که نشکند …

ببین برای منم همین پیش اومده بود دقیقا!!!😥

 من از یکی از پزشکای دکترساینا ویزیت انلاین گرفتم از خونه و خیلییییی خوب بود. بیا اینم لینکش ایشالا که مشکلت حل میشه 💕🌷

2728

قسمت اول:اسمم رعناست ازاستان همدان متولد۱۳۶۸هستم

تویه خانواده ۸نفره بزرگ شدم که دوتاخواهردارم وسه تابرادر

پدرم شغلش ازادبودوکنارمغازه ی خواربارفروشی معامله ملک وزمین هم انجام میداد

مادرم یه زن خانه داربود

من دخترباهوش وزرنگی بودم وبخاطرقدبلندوهیکل درشتی که داشتم همه فکرمیکردن ازخواهرهای دیگه ام بزرگترهستم وازهمون سوم راهنمایی خواستگارزیادداشتم

ولی توخانواده مارسم نبوددخترکوچیکترروشوهربدن ودخترهای بزرگتر بمونن وهروقت برای من خواستگارمیومد سیماوشیرین بدشون میومدمیگفتن تومقصری که ماخواستگارنداریم!!

وسرهمین موضوع میونه خوبی بامن نداشتن

دوسالی گذشت ومن سال دوم دبیرستان بودم که خواهربزرگم سیماباپسرخاله ام ازدواج کرد

خونه ی مایه حیاط بزرگ ویلایی بودکه باتوافق شوهرخاله ام وبابام قرارشدعروسی روتوخونه مابرگزارکنن

یادمه تاریخ عروسیه سیمادوروزبعدازاخرین امتحان من بود

ومن اون روزباکلی التماس تونستم رضایت مادرم روبگیرم که بذاره برم ارایشگاه یه کم به خودم برسم

برای عروسی یه پیراهن بلندمشکی خریده بودم که جنسش ازکیپوربودوگلهای زرشکیه قرمزی داشت 

به یشنهادارایشگرم یه کم زیرابروهام روتمیزکردم ویه ارایش ملایم برام انجام دادوموهام روهم فرکرد

وقتی رفتم خونه مامانم گفت توغلط کردی بدون اجازه دست به ابروهات زدی اگربابات داداشات ببین حتمایه کتک حسابی میزننت تاجایی که میتونی فعلاجلوشون افتابی نشو

خانواده ام خیلی حساس بودن رواینجورمسائل وحسابی سخت میگرفتن منم اون شب تاجایی که ممکن بودسعی میکردم باپدروبرادرهام رودررونشم

اخرشب که میخواستن عروس روببرن من امدم توحیاط ومنتظروایساده بودم که متوجه نگاهای سنگین یه نفربه خودم شدم سرم روکه بلندکردم بایه پسرچهارشونه که چشم‌های عسلی وپوستی سفید داشت که موهاش روژل زده بودچشم توچشم شدم

یه لبخندبهم زدواشاره کردبرم سمت دیگه حیاط که خلوت بود

ازدواج خواهرم فامیلی بودوهمه رومن میشناختم ولی این پسرتوشون غریبه بود

محلش ندادم گفتم شایدازدوستهای پوریا پسرخاله ام باشه

ولی پسره ول کن نبودوسعی میکردبه من نزدیک بشه 

موقع بردن عروس که حیاط شلوغ شدوتاریکی پایین حیاط باعث میشدکسی خوب دیده نشه 

پسره که بعدهافهمیدم اسمش میلادبهم نزدیک شدیه دستی به گودیه کمرم کشیدگفت چقدرچموشی توعروسک

باارنجم زدم به دستش گفتم دستت روبکش 

اروم خندیدگفت مال خودمی فکراینکه به راحتی ازت بگذرم روازمغزت خارج کن 

من ازت خوشم امده وهرچی روهم تاالان خواستم به دست اوردم

بعدشماره تلفتش روکه روی یه تیکه کاغذنوشته بودگذاشت کف دستم

ازرفتاروحرکاتش اونم بی مقدمه واقعاهنگ بودم..

در گریختن رستگاری نیست ! بمان و چیزی از خودت بساز که نشکند …

قسمت دوم:میلادشماره تلفنش روبهم دادازم فاصله گرفت ازاین همه جسارتش هنگ بودم

دروغ چراازش بدم نیومدوشماره روگذاشتم توجیب مانتوم

اون شب همراه چندتایی ازفامیل سیماروراهیه خونش کردیم واین وسط من متوجه شدم میلاددوست صمیمیه پوریاست که اوضاع مالیه بدی نداره وعلاوه برماشین زیرپاش که یه ۲۰۶بود

نزدیک خونه ی پوریایه اپارتمان هم داشت که مجردی ودورزخانواده اش زندگی میکرد

یک هفته ای ازعروسیه خواهرم گذشته بودومن به میلادزنگنزدم

ولی شماره اش روتوی گوشیم به اسم مریم سیوکرده بودم

برای تعطیلات تابستون کلاس گیتارثبت نام کرده بودم

یه روزکه ازخونه امدم بیرون برم کلاس متوجه ماشین میلادسرکوچه شدم

هواگرم بودشیشه های ماشین که دودی بودبالابودوتوی ماشین خوب معلوم نبود

ازکنارش بدون توجه ردشدم وکنارخیابون وایساده بودم ماشین سواربشم که یه پرایدسفیدکه دوتاجوان توش بودن جلوم وایسادن وشروع کرذن تیکه انداختن که سوارشوممامیخونیم توام برامون بزن هرچی جام روعوض میکردم فایده نداشت 

میترسیدم کسی ببینم

شروع کردم به فحش دادن بهشون

که یکدفعه دیدم میلادقفل فرمون به دست ازماشین پیاده شد

میدونستم فهمیده چه خبره

ازترس اینکه دعوابالانگیره به اون دوتاپسرگفتم برادرم باقفل فرمون داره میاد

تااین روگفتم ازاینه یه نگاهی به پشت سرشون کردن سریع گازدادن رفتن

میلادکه پوست سفیدی داشت قرمزشده بودوقیافه ی ترسناکی پیداکرده بود

گفت چرامثل گاوسرت رومیندازی پایین ردمیشی میری

من دودقیقه باتلفن داشتم حرف میزدم مگه دنبالت کردن که تندتندخودت رورسوندی کنارخیابون بااین گیتارکه انداختی رودوشت!!

انگارخودتم بدت نمیادبرات ایجادمزاحمت کنن

ازلحن حرفزدنش داشتم شاخ درمیاوردم نرسیده چه پسرخاله ام شده بود

مثل ادمی حرف میزدکه انگارسالهاست ماهمدیگرو میشناسیم واون حق اعتراض نسبت به رفتارم روداره

گفتم چی میگی واسه خودت چشماتوبستی دهنت روبازکردی

اصلابه شماچه ربطی داره

میلاگفت به من خیلی ربط داره من اون شب رک پوست کنده حرفهام روبهت زدم

چرابهم زنگنزدی یک هفته است چشم انتظارم امروزم شانسی امدم اینجاکه شایدببینمت

گفتم خب الان دیدی میتونی بری

میلادکه ازحاضرجوابیم کلافه شده بودگفت اینجازشته برای حرفزدن بروسوارماشین شوباهم حرف میزنیم

تاامدم مخالفت کنم دیدم ماشین پلیس داره بهمون نزدیک میشه ومیلادهم قفل فرمون به دست روبه روی من وایساده

ماشینشم چندمتری بافاصله ازماپارک شده بود

ازبچگی ازدعواوپلیس میترسیدم چون خاطره خوبی نداشتم

تاحرکت کردم سمت ماشین دیدم پلیس پلاک ماشین میلادرومیخونه که حرکت نکن..

در گریختن رستگاری نیست ! بمان و چیزی از خودت بساز که نشکند …

قسمت۳:پلیس اجازه حرکت به میلادروندادآمدسمتمون

داشتم ازترس میمردم همش میگفتم الانکه ماروبه جرم رابطه ببرن کلانتری وزنگبزنن بابام بیاد

این فکرداشت دیونم میکردچون میدونستم بابام وداداشام خیلی غیرتی هستن وهمیشه به ماگوشزدمیکردن باهیچ مردوپسری رابطه نداشته باشیم

آروم به میلادگفتم خدالعنتت کنه که ابروی من روبردی

میلادخندیدگفت نترس باتوکاری ندارن

پلیس ازمیلادمدارک ماشین روخواست وبعدازتاییدمدارکش گفت چراقفل فرمون به دست توخیابون جلوی این خانم وایساده بودی

میلادباکمال خونسردی گفت ازخودشون بپرسید

من دست پام روگم کرده بودم

پلیس گفت میشه شماتوضیح بدید

گفتم من داشتم میرفتم کلاس که دونفرمزاحمم شدن واین اقاباقفل فرمون ترسوندشون واونافرارکردن الانم میخواستن من روبرسونن کلاس پلیس چپ چپ نگاه میلادکردبعدبه من گفت این اقارومیشناسیدازکجامعلوم بااون دونفرهمدست نباشه؟ میدونیدچندنفر رواینجوری دزدیدن

قیافه میلاددیدنی بود

خودمم خندم گرفته بود

گفتم نه جناب سروان ایشون دوست پسرخاله ام هستن وخیلی تصادفی من رودیدن

خلاصه بعدازحرفهای من پلیس رفت

میلادگفت سوارشوبرسونمت منم بدون تعارف رفتم سوارشدم وادرس اموزشگاه روبهش دادم

سرراه دوتااب میوه خریدخوردیم

وقتی رسیدیم اموزشگاه میلادگفت چندساعت کلاست طول میکشه من همین اطراف هستم میام دنبالت

اول قبول نکردم ولی وقتی اصرارکردگفتم دوساعت دیگه دم اموزشگاه باش

ازهمون روزرابطه ی من ومیلادشروع شد

میلادبوتیک لباس فروشی داشت که اکثرجنسهاش خارجی بود وبادوستش ازترکیه واردمیکردن ومشتریهای خاص خودش روداشت که سودخوبی هم گیرشون میومداوضاع مالیش خوب بود

وهرموقع بارجدید میاوردچند تیکه برای من کنارمیذاشت وکیف کفش مارک برام میاورد

البته اوضاع مالیه پدرم اون زمان بدنبودوپول وتوجیبی همیشه بهم میدادومنم هرچی میلادبرام میاوردمیگفتم خودم خریدم که شک نکنن

شیش ماه ازدوستیه ماگذشت ومن خیلی به میلادوابسته شده بودم بایدهرروزمیدیدمش وگرنه تااخرشب کلافه میشدم

اگرهم اون نمیرسید بیاددیدنم من میرفتم مغازه پیشش وساعتهای که میرفتم دیدن میلادبه مامانم میگفتم مدرسه برامون کلاس فوق العاده گذاشته

رابطه دوستی من ومیلاداز دست دادن کم کم به بغل کردن هم دیگه داشت میرسید

وقتی بغلم میکردوگونه ام رومیبوسیدخجالت میکشیدم ولی کم کم به اینجورمحبت کردنش هم عادت کردم

ولی یه بارکه پشت ویترین مغازه بغلم کرده بود

همکارش واردمغازه شد

خیلی خجالت کشیدم خودم روازبغل میلادکشیدم بیرون

میلادگفت محسن غریبه نیست خودش دوست دخترداره درک میکنه

ولی اگرناراحتی دیدارهامون روببریم خونه ی من..

در گریختن رستگاری نیست ! بمان و چیزی از خودت بساز که نشکند …
کسی میخونه آیا ؟😐

اوهوم

اینجا چکار میکنم من🔫🐴تاپیکها و پستها رو با دقت نمیخونم ببخشید🔫🐴 به نی نی یار میگم چرا ترکوندینم میگه واسه گذاشتن ایموجی خنده   (ر.ک به تنها تاپیکم صفحه ۳  )  شما تو تاپیکای انفجاری صدام کنید من قول میدم با گریه بیام پیتیکوووححححههههه😍😍😍🐎🐎🐎 

قسمت۴:میلادگفت اگرمیخوای ازاین به بعدبریم خونه ی من اونجاراحتتریم

ازکنارش بلندشدم بایه اخم گفتم نه تاهمین جاهم میام خیلی ریسک میکنم

میدونی اگرخانواده ام بفهمن چه بلایی سرم میارن

میلادگفت دیونه مگه میخوایم چکارکنیم!!

اولا ازمن خیالت راحت باشه ادم بی ناموسی نیستم

دومامن قصدم ازدواجه میخوای برای اثبات حرفم تااخرهفته مادرم روبفرستم خواستگاریت

انقدرقاطع وقشنگ حرف میزدکه هیچ شکی ازحرفهاش به دلم راه ندادم گفتم من ازخدامه توهرچه زودتربیایی خواستگاریم ولی من یه خواهر بزرگتردارم تااون ازدواج نکنه من نمیتونم شوهرکنم

میلادباخنده گفت پس اول دنبال شوهربرای اون باشیم

خلاصه اون روباحرفهای که میلادزدکم کم اعتمادم بهش جلب شد

یه روزکه باهم بیرون بودیم

گفت رعنااگربهم اعتمادداری وفکرنمیکنی میخوام بخورمت بریم خونه ی من ازخیابون گردی وسفره خونه رفتن خسته شدم دیگه

یه کم مکث کردم گفتم باشه بریم

اون روزبرای اولین باربامیلادرفتیم اپارتمانش که یه جای خوب همدان محسوب میشدوتویه مجتمع۱۲واحدی بود

اپارتمانش حدود۱۵۰متروطبقه ی۴بودوبافرش ومبلهاوپرده های خیلی شیک تزیین شده بود

دیگه نگم براتون چقدرشیک وترتمیزبود

من محودیدن خونه شده بودم که میلادگفت خانمم به خونه ی خودت خوش امدی

 کلی ذوق کردم ازاین حرفش وخودم روتوخیالم صاحب اون خونه زندگی میدونستم

تامیلادچای وبساط قلیون ردیف کنه به اتاقهاسرزدم سه تاخواب داشت که یکی باتخت خیلی شیک تزیین شده ویه خواب دیگه اش هم وسایل ورزش توش بود واتاق خواب سومی درش قفل بود

دستگیره درفشاردادم که بازش کنم ولی قفل بود

میلاددادزدرعنااون خواب مثل انباری ازش استفاده میکنم وجنسهای مغازه رومیریزیم توش کلیدش دست محسن جامونده بعدازعروسیمون میشه اتاق بچمون

خلاصه اون روزمن برای اولین بارپام به اون اپارتمان بازشدوهیچ چیزمشکوکی هم ندیدم

بعدازاون درهفته دوسه باربامیلادمیرفتیم اپارتمانش

درحدبغل کردن چای خوردن قلیون بود

هیچ وقت ازمن رابطه جنسی نمیخواست میگفت توزن متی وهیچ عجله ای ندارم

تایه بارکه ازمدرسه تعطیل شدم میلادامدجلوی مدرسه دنبالم

گفت ناهاربریم بیرون بعدم بریم اپارتمان من

گفتم مادرم خبرنداره نگران میشه گفت بهش زنگبزن یه بهانه بیار

ازبیرون به مامانم زنگزدم گفتم کلاس دارم بعدش بازهره دوستم ((مامانم میشناختش)) میخوام بریم مانتوبخریم

مامانم گفت باشه برو ولی زودبیا

اون روزمن بامیلادبعدازخوردن ناهاررفتیم اپارتمانش 

ولی همین که دربازکردرفتیم تو بوی سیگارروحس کردم وروی میزعسلیه کنارمبل یه جاسیگاربودکه پر ته سیگاربود...

در گریختن رستگاری نیست ! بمان و چیزی از خودت بساز که نشکند …

قسمت۵:وقتی واردخونه شدیم جاسیگاریه که کنارمبل بودپرازته سیگاربود

میلادکه دیدم من متوجه شدم گفت هزارباربه این محسن بیشعورمیگم باکارگرهابارمیاریدخالی میکنیداینجاسیگارنکشید ولی گوش نمیده

چیزی جوابش روندادم وانروزهم اتفاق خاصی نیفتاد

ولی به اون خونه مشکوک شدم وتصمیم گرفتم هروقت میلادازم خواست بریم خونه اش بهانه بیارم نرم

هرچندمیلادپسرباهوشی بودومتوجه شده بودمن مشکوک شدم وتاچندوقت ازمن نخواست برم خونش 

نزدیک ایام عیدبودوباخواهرم شیرین میخواستیم بریم خرید

میلاداس دادبارجدیداوردم بیاتانبردن خوباش روانتخاب کن 

درجوابش نوشتم امروزمیخوام باشیرین خواهرم برم خرید

گفت خب بااون بیامغازه من به روی خودم نمیارم که تورومیشناسم

گفتم باشه

باشیرین رفتیم بیرون ومن مسیرروطوری برنامه ریزی کردم که بتونیم به مغازه میلادهم بریم

خلاصه باکلی ترفندشیرین روبردم مغازه میلاد

اون روزمحسن شریک میلادم بود

طوری رفتارمیکردن که انگارمن رونمیشناسن

شیرین ومن چندتیکه ای ازشون خریدکردیم که میلادموقع کارت کشیدن کلی بهمون تخفیف داد

شیرین خیلی خوشحال بودگفت شماکی آف میزنید 

محسن سریع گفت مااخرهرفصل حراج میزنیم اگرتمایل داریدشماره تماستون روبدیدتوسیستم ثبت کنم هرموقع حراج باشه براتون پیام میاد

شیرین شماره تماسش رودادازمغازه امدیم بیرون

تعطیلات عیدمیلادباخانواده اش رفتن ترکیه وحدودا ۱۸فروردین برگشتن

دلم براش خیلی تنگ شده بودمثل همیشه کلی سوغات یرام اورده بود

ولی ایندفعه چندتیکه ام برای شیرین اورده بود!!

گفتم من بهش بدم مشکوک میشه

گفت دلیلی نداره بگی من اوردم بگوبراش خریدی

سوغات شیرین که یه شلوارجین وتونیک بودروبهش دادم وخداروشکراونم زیادسوال جواب نکرد

اخرای اردیبهشت بودم ومن خودم روبرای امتحانات پایان سال اماده میکردم وزیادمیلادرونمیدیدم

اونم میگفت درست روبخون من مزاحمت نمیشم

شیرین دیپلمش روگرفته بودوبرای کنکوردرس میخوند

دختردرسخونی بودوهمه امیدداشتیم یه رشته خوب بارتبه ی بالاقبول بشه

یه روزکه ازامتحان برگشتم خونه وگرمم بودبه شیرین گفتم برام یه شربت درست کن

اونم گوشیش روگذاشت رومبل رفت برای من شربت بیاره

ولوشده بودم رومبل که متوجه ویبره ی گوشی شیرین شدم

یه نگاه به صفحه ی گوشیش انداختم پیام براش امده بودومحتوای پیام مشخص بودکه نوشته بودعاشقتم وخیلی دوستدارم

خیلی تعجب کردم وکنجکاوشدم که بدونم کی این ابرازمحبت روبهش کرد

ولی شماره به اسم محدثه سیو شده بود

شیرین برام شربت اوردگوشیش روبرداشت رومبل نشست

زیرچشم نگاهش میکردم که عکس العملش روببینم

بعدازخوندن پیام یه لبخندگوشه ی لبش نشست...

در گریختن رستگاری نیست ! بمان و چیزی از خودت بساز که نشکند …
2706
ارسال نظر شما
2687