مادرم مشکل روانی داری.از کوچیکی یعنی خیلی خیلی کوچیکا ۴ ۵ ساللگی یادم میاد.مادرم بهم میگفت الان رعد و برق میاد میزنه بهت الان بارون میاد تو رو میبره.فکر نکنین شیطون بودما بخداوندی خدا از بس ساکت بودم یه کلام حرف نمیزدم با کسی فقط سرمو تکون میدادم بخدا از بس منو ترسو بار آورده بود.لذت میبرد من وقتی من میترسیدم.مریض میشدم میگفت دیگه میمیری خوب نمیشی.دیر پریود شدم میگفت تو دیگه پدیود نمیشی مریضی داری.ازدواح گو کردم که از شرش خلاص شم حرفایی که درباره شوهرم میزد که هیچی حوصله تدارم بگم.بهد حامله شدم میگفت معلوله.ورم پا داشتم میگفت میمیری بچت بدون تو اسیر و اویر میشه.بچه دار شدم بچت اینجودی بچت اونجوریه.همش میگه بچت از پله ها میفته میمیره مغزش داغون میشه. یه آدمی ساخته از من که استرسی به تمام معنا.همش منتطر اتفاقای بد هستم
نمیدونم چیکار کنم خوب بشم
الان دیگه حرفای اون برام مهم نیست اصلابه تخمکمم حسابش نمیکنم
ولی آدمی هستم شدیدا استرسی
داغووونماااا داغووووووووووووووووون
رفتاراشو جلوی شوهرمم میکرد شوهرمم یه عوضی بدرد نخور سواستفاده گر
اونم یاد گرفته بهم استرس میده
میخواد اذیتم کنه میگه فلان چیز فلان چیز میشه