من همسر مردي شدم كه حاضر بود پا رو دين و دنيا بزاره بخاطر خانوادش
مثلا من گوشي نداشتم اون واسه خواهر مادرش ميخريد
ميدووونست من ندارم،ولي اونا براش تو اولويت بودن
تو اين ٤-٥سال هيييچوقت رو اين قضيه حساسش نحردم كه اره تو خيلي خانوادت برات مهمن،هميشه عادي رفتار كردم با اينكاراش
سعي كردم بسمت خودم جذبش كنم
خيلي افسرده بودم و گريه ميكردم
خودمو تبديل كردم به يه دختر خيلي شاد
از سركار ميومد بساط شامو حاضر ميكردم
بلافاصله تنقلات مياوردم سريال دانلود ميكردم تا نصف شب ميديديم
يه شب ديگه برنامه پياده روي ميچيدم
يه شب ديگه پارك
هر روزش با من متنوع بود
بهش خيييلي محبت كردم
گذاشنم كنارم ارامش بيگيره
دقت كردم ببينم از چي ناراحت ميشه دقيقا همون كارا رو حذف كردم
الان جوري شده كه بدون من اب نميخوره
من خيلي واسه زندگيم تلاش كردم
چون خانوادش نميخواستن بزارن زندگي كنيم