یک سال پیش
قصه عاشقانه من از جایی شروع شد که اولین بار امیر رو تو حیاط دانشگاه دیدمش
پسری با ظاهر مرتب کنار دوتا از دوستاش زیر چشمی منو نگاه میکرد
قبلا راجبش شنیده بودم
مونا دوستم میگفت ی پسر ترم اولی اومده خیلی شر و آتیشه با حرفاش همه رو میخندونه
من دختر ساکت و آرومی بودم که چهار سال فقط سرم پایین بود و درس میخوندم
گاهی سر کلاس امیر رو میدیدم
سرکلاس همیشه همه رو با حرفاش به وجه میاورد
یادمه یبار آنقدر از استاد سوال کرد که استاد فلسفه شاکی شده بود
من از جسور بودنش خوشم میومد
زیر بار هر حرفی نمیرفت
برای هر کاریش دلیل داشت
ی روز تو ایستگاه اتوبوس نشسته بودم دیدم ی ماشین نگه داشت شیشه جلو داد پایین دیدم امیره
گفت : سوار شو تا ی مسیری میبرمت هوا سرده
من سرمو پایین انداختم گفتم نه ممنون
دیدم در عقب باز شد مونا اومد پایین
گفت بشین بابا آقای رستگار قلبشون مهربونه
من سرخ شدم و رفتم پیش مونا نشستم
امیر مدام از آینه بهم نگاه میکرد
مونا در گوشم گفت امیر ازت خوشش اومده فک کنم شمارتو ازم گرفته
تا اینو گفت ، گفتم آقای رستگار لطفا همینجا نگه دارید میخوام خرید کنم
به مونا اونجا چیزی نگفتم ، ولی خیلی ازش ناراحت شدم
رفتم خونه حالم ی جوری بود همش لحضه ای که تو آینه بهم نگاه میکرد میومد جلو چشام
به مامانم گفتم من میل به شام ندارم میرم بخوابم
رفتم اتاقم برقو خاموش کردم ، ولی چشمم همش به موبایلم بود
انقدر خیره شدم به موبایلم خوابم برد
داشتم خواب های شلوغی میدیدم ، تا صدای زنگ موبایلم شنیدم از خواب پریدم
شماره ناشناس بود
دلم میخواست امیر باشه
ولی ترس داشتم جواب بدم
گفتم سلام بفرمایید
گفت رستگار هستم شمارتون رو از مونا....
دیگه هیچی نفهمیدم
برقو زدم
دیدم اشک تو چشام جمع شده
اونجا فهمیدم من عاشق شدم
یک ساله من با امیر آشنا شدم
امیر پنج سال ازم کوچیک تره
من ۳۴ سالمه امیر ۲۹
یک ماهه داریم به ازدواج فکر میکنیم
ولی هردو از این اختلاف سنی میترسیم
حتی میترسیم به خانواده هامون بگیم
خدایا کمکم کن