2733
2734

دوستان من زندگی خیلی سختی داشتم از همون بچگی کل زندگیم سختی بود ما خانواده فقیری بودیم از همون بچگی یادمه خواهر بزرگم مریض شد بیماری اعصاب داشت و تو خونه هیچ وقت آرامش نداشتیم وقتی میرفتم بیرون وسایل منو یا خراب میکرد یا مینداخت بیرون و گم و گور میشد همیشه ترس داشتم یادم میاد مدتی قصد خودکشی داشت و شبا رو کیشیک میدادم میرفت بیرون دادو بیداد میکرد و به منو و بقیه فحش میداد  تو فامیل آبرو برامون نذاشته بود دادش بزرگم با خانمش مشکل پیدا کرده بود دعواشون تو خونه ما بود کل زندگیم تا زمانی رفتم دانشگاه با ترس و استرس گذشت خواهر بزرگم دکترشو عوص کردیم الان با قرص و اینا بهتر شده الان مدتی خواهر کوچیکم همون رفتارارو پیدا کرده جلو بقیه بهمون فحش میده جالب اینجاست تحصیلاتش بالاسا و بهترین دانشگاه کشور درس خونده باز همون ترسها اومده سراغم میگه حق و حقوقمو بدین وگرنه حیثیت براتون نمیزارم امروز روضه داشتیم پرچم سیاها رو کند تو روضه نمام وجودم می لرزید و بیاد آبرو ریزی کنه خواستگار به درد بخور هم نداشتم که حداقل نجات پیدا کنم مریضی تصادف بابام ازدواجای ناموفق خواهرام اینا بماند 

چرا بعضی زندگیها آنقد سخته!!!😣


بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

فک کنم کسی زندگیش سختتر از من نبوده اگه بخوام تعریف کنم میشه یه رمان😭

از بچگی مامانم دوستم نداشت.همیشه کتکم میزد.برعکس خواهر بزرگترمو دوست داشت.خواهرمو شوهرش هم میزدنم.تو سن ۱۶ سالگی به‌خاطر فرار از شرایط به اولین خواستگارم جواب مثبت دادم.انقدر مامانم عیب گذاشت روش تا جدا شدم

2731
دمش گرم خواهر کوچیکته اون احتمالا میدونه نتیجه میده رفتارای بزرگ رو گرفته دستش بعد ازداوج کردن جدا ش ...

نه چند بار رفت تو کوچه همه همسایه ها ربختن بیرون اجازه نمیده خواهر برادرام بیان خونمون 

احساس نا امیدی میکنم دیگه تحمل این همه سختیو ندارم 

2738

دوباره عقد کردم با یکی دیگه.عاشق هم بودیم.ولی مامانم و شوهر خواهرم چشم نداشتن ببینن.از اون طرف مادرشوهرم فاحشه بود و گفت باید مثل من باشی

گفتم نه.باز همه باعث شدن تا جدا شیم.تو دوران طلاق خودکشی کردم ولی متاسفانه زنده موندم

الانم باز ازدواج کردم و دارم با نداری همسرم سر میکنم.ولی دیگه دلم مرده.دلم عشق میخواد ولی دیگه اعصابشو ندارم.تازه الان مامانم به خودش اومده و دوسم داره، ولی دیگه برام ارزش نداره.باز هم میگه شوهرت چرا اینطوره و......

ببخش استاتر تو تاپیکت حرف خودمو زدم

دلم پر بود😭😭😪😪😪

چی بگم سخته برو سر کار اگه تحصیلات داری شهری دیگه که راحت بشی

نمیتونم برم پدر و مادرم سنشون بالاست مامانم مشکل قلبی نداره نمیشه تنهاشون بزارم بعد خواهر بزرگمو من میبرم دکتر براش قرص و اینا تهیه میکنم نباشم نمیشه

2706
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2687
داغ ترین های تاپیک های امروز