خلاصه این روزا هم گذشت و من هروز از دیروز خسته تر و داغون تر بودم
ولی خداییش واسه رابطمون چیزی کم نذاشتم و اون بنده خدا هم یکم شرایط درک کرد و باهام راه اومد
با لطف و رحمت خدا مادرم بیماریشو پشت سر گذاشت و دوباره امید تو دلم جونه زد. دیگه خود مادرم و پدرمم میگفتن باید کم کم واسه تو زن بگیریم
دوست دخترمم اصراراش بیشتر شد و ازم خواست که تا عید برم خاستگاری و منم گفتم باشه تا عید ایشالا میام و تموم میکنیم کارو