مامانای بچه های دوتا چهارسال میان لطفا؟

وقتی کسل و مریضم ک ھیچی......

زیاد حال و حوصلہ سروکلہ زدن با بچہ ندارم یھو چی بشہ باش بازی کنم

من دخترم ازصبح تاشب میگه ببابامن بازی کن.چون تنهاست منم روزی یکی دوساعت وقت میزارم وقتی مریض هستم خودش میفهمه بهش میگم ۴ساله ونیمه

خدامنو مرگ بده پسرم سه روزه میگه مامان بیا بازی بدو بدو من هی میگم حالا بعداانشااله فردا بیدارشد حتما باهاش بازی میکنم

۲۴ساعتم درحاله بازیم ۱ثانیه هم خودش بازی نمیکنه 

من بیشتر میبرمش بیرون تو خونه خودش نقاشی میکشه، کلاس میره...

کل روزباهاشون بازی میکنم شب هم ناهار فردارواماده میکنم یکمم به خودم میرسم یعنی کامل بی جون میشم

😂 خودش میگه بیا بازی

پسر من ان شاءالله دو هفته دیگه ۴ سالش میشه الان حدود ۲ هفته هم میشه که میبرمش مهدکودک، قبلا" که مهد نمیرفت تو خونه کمی باهاش بازی میکردم مثلا" روزی نیم ساعت میدونم که کم بود ولی بیشتر باباش باهاش بازی میکرد الان که مهد میبره خودش بیشتر بازی میکنه تنهایی کمی هم با من یا باباش

والا‌ من‌یه مدت برنامه ریزی کردم

هفته ای دو سه بار که کلاسهای مادر و کودک‌میبردم 

تو خونه هم‌سعی میکردم دست ورزی و رنگ‌بازی و نقاشی و کارتون انگلیسی و بازیهای فکری مثل جورچین و‌ پازل و اینا باهاش کار کنم

یا قصه بخونم براش و شعر  و ..

پارک‌ببرمش مثلا

ولی نمیشد که دقیقا هر روز طبق برنامه ریزی همه کاری کنه

تنهایی حوصله اش سر میرفت

با خودم‌نهایتا نیم ساعت مینشست بعد بلند میشد ب خرابکاری و کلافه میشد و غر میزد

نهایتا فرستادمش‌مهد و بسیار‌ راضیم

همه کاراایی که گفتم‌ اصولی ترش اونجا انجام‌میشه کلی هم با بچه های هم سن خودش دوست شده و بازی میکنن 

کلا وقتی میاد خونه هم‌مثل قبل غرغر نمیکنه

خسته میشه میگیره میخوابه

اصلا تی وی هم‌نمیبینه

وقتی مریض یا بی حال باشم که اصلا" نمیتونم باهاش بازی کنم و زیاد براش وقت بزارم اونموقع ها باباش بیشتر سرگرمش میکنه که من استراحت کنم

خمیر بازی 

آرد بازی

گل سفال

کثیف‌کاری تحت نظارت خودم

مثلا شش تا در شیر رنگی داشتم‌با یه عالم مروارید های رنگی

اونا رو باید میریخت تو رنگ خودشون

نمیدونم با نخود لوبیا مثلا یه سری بازیهای هماهنگی‌چشم و گوش و لامسه بود

کلاس ورزش میرفت

کلاس بازی هدفمند

کیدز کلاب

ولی نهایتا همه اش عذاب وجدان داشتم که باید بیشتر وقت بذارم

بعد ب‌کارهای خودمم‌ نمیرسیدم

خسته و افسرده میشدم

عصبی میشدم

سر خود بچه خالی میکردم طفلی یه کم ب پر و‌ پام‌ زیادی میپیچید دعواش میکردم

شیفت بعدظهر شوهرمه تحویلش میگیره باهاش بازی میکنه من میرم رده کارم

من قبلا باهاش بازی می‌کردم از قتی باردارشدم و نی نیم دنیا اومد کمتر... در کل بخاطر کم خونی کم حوصله و خواب‌آلودم بیشتر همش دلم میخواد روزا بخوابم... اون بیشتر کارتون میبینه باخودم بازی میکنه زیاد گاهی هم باهاش بازی می‌کنم اما چندوقت کمترشده متاسفانه