بچه ها چشم زدن واقعا راسته ها
دختر خالم ۵سال بود ازدواج کرده بود بایه پسر خیلی خوب تمام ادم هایی که دیدنشون حسرت زندگیش رو میخوردن همه جا تعریف اززندگیش بود خلاصه یه روز صبح شوهرش میخادبره سرکار تصادف میکنه و میره کما حالش خیلی بد بود خلاصه بعد دوماه بهترشدو مرخص شد فقط استخوان پیشونیشو پیوند کردن و گفتن یکم شیرین عقل شده .خیلی شیرین عقل نبودا ولی همش میخندید خلاصه پدر شوهرومادرشوهرش میرن مکه