راضی شدم خودم درخواست طلاق بدم
چون گفت من زندگیو نیستم. فقط وقتتو داری هدر میدی. دیروز رفتم خونه مدارکو برداشتم دیدم همه چی مرتبه. حتی گلدونام حالشون خوب بود. چرا من فک میکردم حضورم لازمه؟ هیچی لنگ نبود. دلی که تو اون خونه س منو نمیخواد. مث دیوونه ها فک میکردم وسایلم روح دارن. الان زل زدن به من که چی میخوای. مدارکو برداشتی برو دیگه. رفتم با دوستام رستوران و سینما و بیرون.
دوست نداشتم تنها باشم. بعد شب خواب دیدم تو یه شهر ناامنم. کیفمو زدن. شوهرمم یه جا منو دید من فرار کردم. نمیدونستم چیکار کردم ولی میدونستم که به خونم تشنه س
چاقو دستش بود منو توی لابی یه ساختمون گیر انداخت. عین فیلم هندی بودااا. چشامو بستم از ترس میلرزیدم. اومد بغلم کرد گفت دلم برات تنگ شده بود. پیشونیمم بوسید.
از نصف شب از خواب پریدم. میپیچم به خودم. میترسم از شبای بعد از این.