عصرتاپیک زدم و گفتم که قراره بابام و پسرعموم بیان تهران خونه ما واینکه قبلا خواستگارم بوده و شوهرم خیلی حساسه واسه این موضوع بالاخره قبل اینکه برسن به پدرم زنگ زدم و همه چی گفتمگفت خیالت راحت باشه فردا باهم میریم اصفهان همین امشب به شوهرمم زنگ زدم اول که فهمید چیزی نگفت امابرگشت خیلی بدرفتار بودازپسرعموم متنفره به من میگه پوشیده ترین لباست بپوش پوشیدم به زورباهاش احوالپرسی کردم سرشامم یک کلمه باهاش حرف نزدم بیچاره فکرکنمفهمید شوهرم ناراحته الان خواستم برم مسواک بزنم الکی دنبال من راه میفته از اتاق اومد بیرون دیگه روانیم کرده هم حرص میخورم هم خندم میگیره انقدر که بی مغزه امشب به خیر بگذره یه عالم نذر کردم به خدااا😓😓😓
شوهرای شما هم اینجوری گیر میدن و حساس هستن یا فقط این دیوانه اینجوریه؟