رفته بودیم سبزی فروشی دم غروب اول که نیم ساعت منتظر موندیم اقا تلفنش تموم شه با مادرش اتمام حجت میکرد که تا شب یلدار براش زن بگیرن و دلش زن میخواست😕بعد نمیدونم مادر چی گفت که عمو سبزی فروش اعصابش خورد شد تلفنو قطع کرد و به ما اینجوری نگاه کرد😒 منم گفتم نیم کیلو آشی لطفا😊 گفت نداریم بیرون😠😠😠😠 ولی یه عالمه داشت من دیدم دروغ گفت😞😩