گفتم خیلی خودمو نگه داشتم ولی نتونستم .هرچی تو دلم پرشده بود زدم اومدم بیرون.حالم بده.فقط چون شوهرم پشتمه و حرفامو تایید میکنه یکم از ناراحتیم کم شده.ولی اعصابم خیلی خورده.سپردمشون به خدا و به خودشم گفتم .گفتم هرچی بلا سرتون بیاد کمه چون چشمتون کوره.بیشتر ازینم سرت بیاد اون دنیایی هم هست.نمیدونم چیکار کنم.همه چی داغون شد دیگه من دیگه نمیام خونشون به هیچ وجه