سلام بچه ها نمیدونم ازکجا شروع کنم ولی من یه دختر 25 ساله ام که توی سن 18 سالگی ازدواج کردم البته این انتخاب خودم بود و خانوادم راضی نبودن خدا روشکر زندگی بدی هم ندارم چندسال واقعا زحمت کشیدم و درس خوندم و کارای هنری زیادی یاد گرفتم کلا تعریف از خود نباشه با استعدادم و از خونه نشینی بدم میاد
تو سن 21 سالگی بچه دار شدم و الان دخترم 4 سالشه
بعد از این همه سال زحمت بعد از قبول شدن دانشگاه برای ارشد همزمان یک کار خوب پیدا کردم و تازگیا مشغول شدم اما مسئولیت هام خیلی زیاد شده هم درس هم سرکار هم دانشگاه هم خونه داریو بچه داری البته خودم کاملا راضیم و از انتخابم اصلا پشیمون نیستم کلا دختر بی جنمی نبودم از اول
الان جایگاه من از شوهرم بالاتره ولی بخدا اصلا حس برتری و اینا ندارم به هیچ وجه چون گه حمایت اون نبود خیلی اوضاع بد بود
ولی اون هر روز بهانه میگیره باهام لج میکنه
منت میزاره که من تورو به اینجا رسوندم و تو جو گیر شدی
چون من شبا ساعت 10 میخوابم همش باهام دعوا میکنه
از اول صب که میام شرکت پیام میده و اعصابمو خورد میکنه مدام نق میزنه گیر میده
جالبه که خودش رضایت داشت من اومدم اینجا الان پشیمون شده
از رشد کردن من خوف داره و این عذابم میده
همش میگه اخر عاقبت نداری خواب دیدم با یه نفری و از این حرفای حال به هم زن
دیشب دیگه انقدر روم فشار بود و اذیت کرد زدم به سیم آخر و گفتم دیگه خستم کردی من هزارتا مسئولیت دارم و توام همش نق به جونم میزنی از آهن که نیستم ولی اصلا حرف تو گوشش نمیره دیشب تا صب گریه کردم و خدا میدونه فقط صب با چه حالی اومدم سرکار
بخدا دیگه بریدم از دستش اصلا درکو شعور نداره بفهمه من خودم چقدر تو فشارم از صد جا باید حرف بکشم
میگه من وقتی حوصله ندارم حالم بده توام باید همینجوری بشی چرا تو کیف کنی
اخه این حرفه تو روخدا
خواهش میکنم اگه تجربه دارید بگید من با این رفتاراش چیکار کنم اصلانم اشتباهاتشو قبول نداره همش منو مقصر میدونه با دلایل بچگانه که وقتی بهش میگم خودشم میفهمه چیزی نمیگه