2726
عنوان

داستان زندگی...جذاب

| مشاهده متن کامل بحث + 5098 بازدید | 23 پست


بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.


#پارت_چهارم


«سهیل»


 روی مبل چرم دونفره ی گوشه سالن نشسته بودم.

موزیک ملایمی پخش می شد و هر کدوم از بچه ها با بغل دستی اش مشغول گپ و گفتگو بود، یه جمعی از بچه ها هم مشغول ورق بازی بودند!

حوصله مهمونی رو نداشتم به اصرار بچه ها اومده بودم دورهمی و این سر و صدای زیاد که در هم مخلوط شده بود بدجوری روی اعصابم بود!

اگه حال و حوصله اش رو داشتم خودم یکی از پایه های جمعشون بودم ولی خب امشب اصلا حسش نبود.

 شاهرخ کنارم روی مبل لم داد، دست هاش رو پشت گردنم انداخت و با چشمکی به سمتم گفت: « چی شده یه گوشه آروم نشستی؟!»

شونه ای بالا انداختم.

- چیزی نشده، حوصله شلوغ بازی ندارم.

محکم به شونه هام کوبید.

- نه بابا، نکنه بخاطر سایه است؟

با چشم و ابرو به سایه که از دور حواسش به من بود اشاره کرد.

با نگاه چپم بلند خندید و گفت: جون سهیل، اینجور غمبرک نزن دلم می گیره بلند شو بریم یه چیزی بزنیم آب گرمی، ماساژی، آب شنگولی...

حیف این همه دختر خوشگل نیست اینطوری اینجا تنها بمونن؟

 به پشت کمرش زدم و گفتم: نه حیف نیست گمشو ببینم.

تاسف وار، برام سر تکون داد و دست هاش رو به معنی خاک تو سرت بالا آورد‌.

 با دیدن یکی از دخترای خوشگل که اسمش رو صدا می زد از روی مبل بلند شد و سمت دختره رفت با خنده بهش گفتم: «بهت خوش بگذره!» بلند خندید و رفت.

 بی حوصله شربت روی میز رو برداشتم و کمی ازش خوردم.

 با دیدن «سایه» که از دور به سمتم می اومد. نفسم رو کلافه بیرون فوت کردم.

 «این‌و دیگه کجای دلم بزارم؟!»

 از همونجا نگاهش کردم یه جین تنگ به رنگ خاکی پوشیده بود مانتوی جلو باز قرمز و...

با حالت ناز و عشوه به سمتم اومد درست رو به روم ایستاد حالا می تونستم صورتش رو کامل ببینم خودش رو تو آرایش خفه کرده بود و لبخند بزرگی هم روی لباش بود!

صدای نازک و ظریفش به گوشم رسید.

- سلام خوش اومدی، چقدر دیر کردی فکر کردم نمیای!

جفت من روی مبل نشست و تقریبا از بوی عطر تندی که زده بود خفه شدم، تو دلم به خودم «لعنت» فرستادم چرا روی مبل دو نفره نشستم!

با حرکت سر به آرومی جواب «سلامش» رو دادم دست های لاک زده به رنگ قرمزش رو، روی دست هام قرار داد به چشم هام نگاه کرد و زمزمه کرد: چی شده بازم اخم کردی؟!

به چشم های سبز بی روحش خیره شدم نگاهی که هیچ حسی بهشون نداشتم.

- از اینکه عین دلقک های سیرک اینجا نشستم متنفرم.

تک خنده ای کرد.

: آها الان یعنی از بودن تو مهمونی که فقط بخاطر تو ترتیبش دادم تا بیشتر کنار هم باشیم و خوش بگذرونیم ناراحتی؟!

به چشم های پر از غرور و تکبرش پوزخندی زدم.

- نه، از آدم های زوری زندگیم ناراحتم می دونی‌ تحملشون برام سخته!

مردمک سبز چشم هاش گرد شدن تا خواست چیزی بگه صدای زنگ گوشیم دهنش رو بست.

ازش فاصله گرفتم و گوشی ام رو از جیب شلوارم خارج کردم. با دیدن اسم «هلیا» از روی مبل بلند شدم به سمت بالکن ویلا قدم برداشتم.

در شیشه ای بالکن رو باز کردم و داخل شدم انگشت هام صفحه لمسی گوشی رو لمس کردند و جواب هلیا رو دادم‌.

- الو، سلام هلی.

صدای پر هیجانش رو از پشت گوشی شنیدم

: سلام داداشی چطوری؟

به نرده های بالکن تکیه دادم و از اون بالا خیره باغ بزرگ ویلا شدم که میون سیاهی شب گم شده بود و فضای اطرافش رو نور چراغ های تو حیاط روشن کرده بود.

- خوبم عزیزم چیزی شده؟!

صداش این بار جدی شد

: ببینم تو کجا موندی؟

 مثلا امشب جشن تولدمه ها مگه بهت نگفته بودم قراره با رفیقام تو خونه جشن بگیرم و باهم باشیم اونوقت همه اومدن به جز تو!

محکم لب هام رو گاز گرفتم و دست هام رو به پیشونی ام کوبیدم

- مگه جشن تولدت امشبه؟!

صدایی که ازش نیومد با کلافگی «خنگ» زیر لبی نثار خودم و حواس پرتیم کردم.

: سهیل نگو که امشب رو یادت رفته بود؟! اصلا تو کجایی؟

- من خونه یکی از دوست هام اومدم مهمونی، باور کن اصلا ...

خداجونم میشه به منم نی نی بدی؟🥲(یکسال و نیمه منتظرم)
2728
#پارت_چهارم «سهیل»  روی مبل چرم دونفره ی گوشه سالن نشسته بودم. موزیک ملایمی پخش می شد ...

عزیزم لطفا ادامش رو بزار... حتما

من و ی سری بچه ها تل نداریم.. ممنون میشم همینجا بزاری


 دختر چهل گیس بهار ، سرخی خوش رنگ انار ،  دردونه ی ماه و نسیم ، عطر همیشه موندگار  
ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیست

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2687
2730
پربازدیدترین تاپیک های امروز