#پارت_اول
«ترسا»
شالم رو روی موهام مرتب کردم. طرهای از موهای قهوهای رنگم رو که بیهوا روی پیشونیام پریشون شده بود، با حرکت دست پشت گوش فرستادم. از آینه خیره صورت رنگ پریده و چشمهای گود افتادهام شدم، لب هام به خنده ای تلخ و بی رمق باز شد؛ خندهای به تلخی یه قهوه ی سرد و مونده که هیچکس به خاطر اون همه سردی دیگه هوسش رو نمی کنه!
خیره ی چهره ای بودم که زمانی شادابی بی اندازه اش به گلبرگ های سرخ و سرزنده باغچه ی کوچیک حیاط طعنه میزد و اما حالا پژمرده ترین گلِ روی زمین بود!
با لرزش و حرکت گوشی روی میز آرایش، نگاهم رو از آینه گرفتم و خیره ی صفحهاش شدم. با دیدن اسم " سهیل " نفس پر حرصی فوت کردم. گوشی رو میون دست هام گرفتم و با حرکت انگشت هام روی صفحه، پیامک رو باز کردم. نوشته بود:
«بیا بیرون تا ده دقیقه دیگه جلوی خونتونم »
پلک تند و عصبی ای زدم؛ حتی دیدن اسمش هم حس انزجار و خشم رو توی وجودم بیدار می کرد!
با فرستادن تلفن همراهم تو جیب پالتوی بلند قهوهای رنگم، از جلوی میز آرایش سمت در اتاق برای خروج قدم برداشتم. مامان مشغول دیدن سریال مورد علاقه اش بود. با کوبیده شدن در، نگاهش سمت من چرخید و تای ابروش رو سؤالی بالا پروند.
-داری کجا میری؟
بدون اینکه نگاهش کنم گفتم:«میرم بیرون هواخوری.»
کیفم رو، روی دوش جا به جا کردم و سمت جا کفشی قدم برداشتم. خودم هم از دروغ شاخدارم خنده ام گرفت!
نیم پوت های چرم مشکی رنگم رو برداشتم و با خم شدن روی زانو مشغول پوشیدنشون شدم و در همون حال صدای ذوق زده مامان رو شنیدم که گفت:«کار خوبی میکنی عزیزدلم، برو بیرون یه هوایی به کلهات بخوره شاید از این و حال و هوا در بیای یک ماهه که خودت رو توی خونه حبس کردی! آخه که چی؟!»
طفلی حق داشت اون قدر ذوق کنه و گلایه!
درست یک ماه بود که دیگه من، من سابق نبودم؛ شده بودم یه آدم سرد و بی روح، یه آدم زنده که نفس کشیدن یادش رفته!
مامان هم، همراه ذره ذره آب شدنم می سوخت و دم نمی زد!
با خداحافظی کوتاهی از خونه بیرون رفتم. قدم های نامیزونم رو، با سختی دنبال خودم روی سنگ فرش های حیاط کشیدم. هوای بارونی و عطر بوی خاک نم زده و همین طور ترکیب شون با رایحه ی خوش گل های یاس باغچه، هوش از سرم برد و لبخندی محو روی لبم نشوند. نگاهم خیرهی پیچکهای یاس گوشه حیاط شد؛ درست مثل غم سنگینی که گریبان دلم رو گرفته بود، تمام دیوار های آجرنمای حیاط رو احاطه کرده بودند!
به در حیاط که رسیدم بی حال بهش تکیه زدم. اون قدر تو اون چند روز بالا آورده بودم که حس ضعف داشتم و ته دلم تیر می کشید. چشم هام رو بستم؛ لبخندی که بی شباهت به پوزخند نبود کنج لب هام نشست. من واقعاً به چه امیدی هنوز هم زنده بودم و نفس می کشیدم؟!
اگه هرکس دیگه ای جای من بود دیگه به این زندگی کوفتی ادامه نمی داد ولی من انگار پوست کلفت تر از این حرفا بودم!
هوا سوز سردی داشت و مثل دل سوخته ام، تنم رو از سرما می سوزوند!
دست هام رو حصارگونه تو بغل گرفتم و نم نم بارون نوازشگر گونه هام رو می بوسید. این هوا من رو فقط یاد خاطراتم می انداخت؛ یاد دیوونه بازی هامون و...
نم نم بارون، هوای دونفره هاست؛ البته که این بار هم دونفر بودیم، من و غم!
اون هوای بارونی برام حکم «یه توده بزرگ از غم و سردی» رو داشت که راه نفس هام رو هر لحظه تنگ و تنگتر می کرد!
با صدای بوق ماشین، رشته افکارم پاره شد. چشم هام رو باز کردم و نگاهم خیره هایپر مشکی، سهیل شد. تکیه ام رو از در حیاط گرفتم؛ از روی آسفالت خیس و بارون خورده کوچه سمت ماشین قدم برداشتم. در جلو رو باز کردم و روی صندلی نشستم. بوی عطر تلخش تمام ماشین رو پر کرده بود و با استشمامش چینی به بینی ام انداختم و حالت تهوعی که تو تمام این چند روز همراهم بود، بیشتر از قبل تشدید شد.
-سلام!
خودم هم صدای خودم رو نشنیدم چه برسه به اون!
سمتش برگشتم؛ متعجب نگاهم می کرد حقم داشت توقع رو به رو شدن با این قیافه رو نداشت!
همیشه من رو آرایش کرده، تیپ زده و با صورت خندون و هیکل حداقل ۵ کیلو بیشتر دیده بود ولی حالا صورت رنگ پریده و غمزده ام به راحتی حال نزارم رو آشکار می کرد. به زور خودش رو جمع و جور کرد.
-سلام، خوبی؟!
پوزخند صدا داری زدم.
-عالیام، بهتر از این نمیشم!
بدون حرفی ماشین رو به حرکت در آورد و تقریباً با کنایه ای که بهش زده بودم خفه خون گرفت!
بی حوصله پرسیدم: کجا میری؟
با همون ابروهای در هم رفته اش جواب داد: میرم کافه، اون جا حرف می زنیم.
با حرفی که زد اخم هام به شدت توی هم رفتند..
-من با تو بهشتم نمیام همین جا حرفامون رو می زنیم.
نفس کلافه اش رو با بازدم عمیقی بیرون فرستاد؛ فشار دست هاش دور فرمون بیشتر شد و در حالی که شش دُنگ حواسش رو به رانندگیاش معطوف کرده بود، گفت:
-باشه بگو چی شده که از صبح کچلم کردی هم رو ببینیم!