امشب یکمی از زندگیم میخوام بگم
من جداشدم بعداز سه سال زندگی ک یسالش عقد و دوسالش سرخونه رفتیم ...
یعنی ۱۹سالگی ازدواج کردم۲۲ جداشدم الآنم ۲۳ هستم
فقط خداروشکر بچه دار نشدم
من چون ب خواست خودم ازدواج نکردم و تو ماجرا طلاقم همه پشت شوهرم بودن و لهم کردن کلا ضربه روحی سنگینی خوردم
من میخواستم اوایل عقد جدا بشم ک مانعم شدن و ب اجبار رفتم سرزندگیم و نتونستم شرایط رو تحمل کنم
حرفی ک مادرم زد روزای درگیر دادگاه(( میخواستی به حرف ما گوش ندی ازدواج نکنی و یا زودتر جدابشی))
باعث شد ک اعتمادمو ب همه از دست بدم .
درگیر رابطه های پوچ شدم بعد جداییم که تا حدودی واسه فرار ازون همه فشارروحی بود ولی ضربه های روحی بدتری خوردم.
خونه پدرم آرامشی ندارم و مدام محدودیت و کنترل و ازونطرفم پول نمیدن زیاد و خسته شدم سربحث اینکه من پول نیاز دارم و دانشگاه رفتن وقتی نمیمونه واسه کار کردن.
موقعیت ازدواج مناسبی بعید میدونم گیرم بیاد و یجورایی کلی حسرت ب دلم مونده.
از مردا و علاقشون دل خوشی ندارم حس میکنم دوست داشتنشون مقطعیه. مثل شوهرقبلیم ک با اون همه ادعا شب طلاقمون رفت خواستگاری...
از همه بیزارشدم حتی مادرم ک جلو همه گفت خودم حاضرم واسه دامادم برم خواستگاری دخترم بی لیاقته.
نمیدونم چی میخوام ...
با هرکس وارد رابطه میشم فراری ام از طرف و پشیمون میشم چون طاقت اذیت شدن دیگه ندارم
یه حالت خلسه
یه بغض سنگین ک بیشتر از چهار ساله دارم باهاش زندگی میکنم
کاش دعاهای مامان و بابام برآورده میشد و من بچشون نبودم و میمردم
خستم دیگه ... واسه سن من سنگینه تحمل این همه دلشکستگی