یه بار صبح بود داشتم میرفتم یه جایی😐 زیاد وقت نشد تو آیینه مقنعمو صاف و صوف کنم😐 خلاصه به سومین ماشینی که شیشش تمیز بود رسیدم و شروع کردم مغنعمو صاف کردن😐 و مژه هامو فر میکردم😐 و تو دماغمو نگاه میکردم گیگیلی توش نباشه😐
یهو کارم تموم شد دیدم یه مرده اینجوری داره تو ماشین نگام میکنم به قران قسم لبخند میزد و تکون نمیخورد من بفهمم این نکبت اون توعه